خورگان کیست، خورنگان کجاست؟
ا ای روح چــــرا به چاهت آویخته اند این خاک سیه برای تو بیختـــــــه اند ای طبع و شکوه فیض رحمن، زچه رو در قالبِ تلخِ من تو را ریختــــــه اند ای عشق به حرمتِ کــلامت ســوگنـد عُشّاق جهــــان گر چه کشیدی در بند ما را که به همراهـی تو طاقت نیست در معــــرکه و آتش خویشت مپسنـد ای کاش، کـه ازکــــران دل پا نکشی این قصـــه¬ی کهنه را به هر¬جا نکشی در¬حضرتِ¬عشق ،نام و ننگ¬است بسی تا ما نشــوی تــــو درد مـا را نکشی اینقدر دلم حاشیه اندیش نبود در بندِ غمِ کسر و کم و بیش نبود روزی¬ که حسابگر به میدان آمد دستورِ زبانِ عشق حالیش نبود این قطره اسیرِ دستِ اقیانوس¬است این مرغِ رمیده،خسته دل، قُقنوس¬ است از¬جمعِ کسان بَرید و خاکش بکنید این سکّه¬ی یادگارِ دقیانوس¬است باآنکه به شهر،شهره ای در¬خوشی ات بر¬تافته دل ها همه از بی هُشی ات ای شیوه ات آب و تابِ شهرآشوبی حافظ گله مندِ رسمِ عاشق کشی ات با آن که به صورتش زگیل افتاده آرایشِ او به از شلیل افتاده بسیار¬ز¬خویش ¬راضی ومغروراست «انگار که از دُماغِ فیل افتاده» با¬آنکه¬جدا دو دستِ سرداری¬هست درعشق عجب مردِ ¬هواداری هست درجمعِ پرندگانِ پَرگشته کباب عمّویِ ابالفضلِ علمداری هست با دغدغه هایِ سینه¬ام، راه بیا با یوسفِ من، تو تا سرِ چاه بیا چشمِ همه¬دختران حیادارِ¬تو نیست ای دیده فرونشین و،کوتاه بیا بارِغم و درد، لاجرم خورده شود مگذار، دلی از تو دل آزرده شود پیراهن مشکی از تنت بیرون آر چون رهگذر از دیدنت افسرده شود با نامه¬ی سر¬گشاده در دست، بیا معشوقه¬ی دل سپرده¬،سرمست بیا گشتند شهیدِ تن به تن درچشمت آماده اگر کسی دگر هست،بیا باید ¬که درختِ تلخ از¬ بیخ فکند درحلقِ زحل ،یا کفِ مرّیخ فکند ساز ولعش به چاهِ هاروت شکست نام سیهش به چال تاریخ افکند ¬¬¬ بت باشی و شهر، بت پرستت باشـد شالــوده¬ی خـود، پیِ شکستت باشد هشدار، به هر¬چه واثقی تکیّـه مکن گفتم که حساب کار دستت باشد ¬¬¬ بر¬گشتـه ز حق ، به خلق پرداخته¬ای در راهِ طلب ، خـدای را باختــــه¬ایم لات و هُبـل و مَنـات خشنـود شدند بس گِرد حریمِ کعبه بُت ساخته¬ایم بس ضربه به زیب و کسب و کارت بزنند بس طعنــه به نام و اعتبـــــارت بزنند آزرده مشو کـه بعـــــد مرگت، این قــوم بس مـدح به سینـــــــه¬ی مـزارت بزننــد بسیــــار¬سخـــــن شنیـــــــدی و آوازه بی حـّد و حســــاب و منطـق و اندازه خیلی به¬ خودت¬ مگیر،این ¬صحبتِ¬ خلق «یک گــوش نمــــا در و ، یکـی دروازه» بگــذار به هم زند،بپاشــد،چشمم بدچشم وسیه دلی،خـراشد چشمم گفتی کــه بـه آزار رَسَم از چشمت طرز دگــری بلــد نباشـــد چشمت بگشای غزل ، سرودِ مولود بخوان همراهِ سه تار و قیچک و عود بخوان امشب،شبِ میلادِ گل اطلسی است یک چشمه¬بیا،¬به¬ صوتِ داوود¬بخوان بنیادِ بشر بر¬آب بود از اول یک سوژه¬ی ناصواب بود از اول بیهوده مکوش، خاک ¬رویش نکنیم ما سابقه¬¬مان خراب بود از اوّل بی پایه ¬وبی اساس¬و¬بی پرچین¬است تاریک اتاق و کرکره پایین¬ است این¬کوچه¬چقدر¬سرد و تاریک¬شده¬ست مادر¬که به خانه¬ات نباشد، این است بی ساز و سپاه و¬لشکری می¬جنگد بر کشته¬ی تیغِ خویشتن می¬¬خندد خون در¬دلِ خسته، رنگِ را می¬بازد وقتی که به دست و¬ پا¬ حنا می¬بندد پاییز به بی برگیِ من می¬خندد سازِ دلِ¬خود ز¬ سوزِ من می¬سنجد هنگامِ غروب،خاطرش تلخ که شد راهِ قفسِ شکسته¬ام ¬می¬بندد پائیـزِ دل انگیـز،چــه سر¬مست شــدی در¬سـوزِ خزانِ خویش، بُن بست شـدی ای همسفر همیشگی ، شاعـــــــــرها گفتنـد: بهـاری کـه،. تهی دست شـدی پس مانده ی موج اتفاقیم همه با خویش و غریبه جفت و طاقیم هم با مکرو فریب و رنگ آغشته شدیم محصول شبستان نفاقیم همه پیچیده به بُردِ یمنی ،جان و تنم باور نکنم که این سیه مُرده منم این روح پراکنده که گردید سیاه یارب به جزا سفید کن چون کفنم پیدا نکنی در این هوا و سایه دیگر ز کسی محبتی همپایه یک پنجره و ردیف سنگی تنها مِهری¬است که مانده از¬¬من و¬همسایه تا بنـده¬ی درگــــاه شناست باشم وابسته ترین ¬و ¬آس و پاست ¬باشم نومیــد نمی¬گردم از این¬خانه¬که تا در ¬ظِلِّ¬¬ تـوجّهــــاتِ خاصت باشم تا پـرده کشیـد روی افکــــارِ دلم سنگینی عالمـــی ست سر بارِ دلم او خنده زنان به قابِ آیینه ومن چون جیـوه¬یِ پشتِ آینـه تار¬ دلم تا خِصلت و خـویِ صُمّ و اَبکـَم داری از معـــــرفت و مـرامِ دیـن کم داری این صـورت و ¬آن سیـره امانت ندهد وقتی کـه مـزاجِ اِبـنِ مُلجــَـــم داری تصنیفِ بلند روزگار است شهید بر بامِ جهان اثر گذار است شهید عطرِ تن او به خاک معنا بخشد تا صحنه ی عشق برقرار است شهید تصنیف بلند روزگارانی عشق همسایه¬ی ابر و باد و بارانی عشق لطفاً قدمی پیش فرا دار به مهر تا بر غزلم ، نور ببارانی عشق تنهــــا منشین، بیـــا خـروشی بزنیم در¬سایه¬ی شهـر،¬جنب و ¬جوشی بزنیم تا چند¬¬¬¬چو غنچـه، لب فرو هِشته، بیا یک دَکـّـه¬ی دِنجِ گلفـــــروشی بزنیم خورشیدِ جهان ¬به¬ چشمِ ¬من،تاریکی¬¬ست پهنایِ زمین برای من ،باریکی¬ست زد شبنمِ صبح خنده ¬¬بر رویم و گفت آزرده مشو ،خدا همین نزدیکی ¬ست در آیینه ات مرور¬گر می گردم تصویری از این شکسته تر می گردم این عکس فرو¬خورده نگهداری کن یک روز به قاب خسته بر می گـردم در باور عقل و فهم تا شک دارد می¬گیرد هرآنچه رنگ وشکلک دارد در معده ی او نمی¬شود هضم کباب مردی که هنوز طبع کودک دارد در محضرعشق سازگاری بکنیم این مزرع سبز آبیاری شرط است رو راست بیا و هرچه هستیم بگو تا چند دو لا شتر سواری بکنیم دریایِ خـروشِ بی کــــرانی ای عشق زاییـــده¬ی چشمِ زائـــرانی ای عشق سر¬حلقــــه¬ی رندانِ بلا دیـــده تویی انشــایِ تــمامِ شاعـــــرانی ای عشق دل خنــده زند،که نازِ ¬شَستم بدهد چون دشمن ِدیرینـه ،شکستم بدهد رویِ خوش اگـر بـاز نشـانش بدهم ترسم کـه دوباره، کار¬،دستم بدهـد

نوع مطلب : <-PostCategory->
برچسب ها :
نوشته شده در شنبه 07 فروردین 1389 توسط منصور قاسمیان نسب| تعداد بازدید : 158


درباره وبلاگ

پيوندها
نظرسنجي
آمار وبلاگ
افراد انلاین : 7
کل بازديد : 86295
بازديد امروز :13
بازديد ديروز : 11
ماه گذشته : 13
هفته گذشته : 13
سال گذشته : 6783
تعداد کل پست ها : 29
نظرات : 75
پشتیبانی قالب


Powered By
rozblog.com