خورگان کیست، خورنگان کجاست؟

 

 

برای مشاهده اشعـاربرگزیده «شاعـران خورنگان» به قسمت ادامه مطلب رجوع شود

 

خورنگان ومعرفی شاعران خورنگان
 سلام می توانید ازطریق وب سایت KHORGAN.ROZBLOG.COM ویا

نوشتن  کلمه فارسی « خورگان » به تمامی برنامه های  وب سایتی که مربوط به شماست دست یابید

--------------------------------------------------

------------------------

-----------

شاعران خورنگان

نمونه آثارشاعران روستای خورنگان

تهیّه وتنظیم:منصور قاسمیان نسب

فسا:آبان 1387

مشخصات نشر:                     فسا  صبا گستر 1388

مشخصات ظاهری:                  160 صفحه مصور

شابک:                          

وضعیت فهرست نویسی:               فیبا

موضوع:             شعر فارسی – قرن 14- مجموعه ها

رده بندی کنگره:         1388 -2 ش 5746  الف/ 8171  

رده بندی دیویی:                6208 / 1 فا    8

شماره کتابشناس               1774058

شناسه

نام کتاب: شاعران خورنگان

تهیه و تنظیم:(جمع آوری، طراحی، تایپ، صفحه نگاری، عکس):

منصورقاسمیان نسب

ناشر: انتشارات صبا گسترفسا

شمارگان: 500 جلد

چاپ اول: آبان ماه  1387

پیش گفتار:

سپاس وحمدفراوان،ذات اقدس باری تعالی،که ماراازخاک مرده باافاضه روح ملکوتی خویش خلعت

وجود بخشید وازمیان غوغاوجدال«عشق و مهربانی »با «بغض وکین»–نعمت محبت راارزانی فرمود.

مهربانی را با محبت خویش باارسال-رسولان راستین وسلسله داران قافله نوربه نهایت لطف زیوربخشید.

سلام ودرودمابه پیشگاه خاتم پیـامبران وامامان همام،این ناجیان وروشنگران طریق

هدایت ازبیـــراه های ضلالت باد.

امّاازآنجاکه شعرجایگاهی ویژه درادبیّات وفرهنگ ونقش تبادل فرهنگی بادیگر سرزمین هادارد.

ومردم روستای ما نیزازاین هنروزبان مردمی غافل نبوده اند، برخودفرض دانسته،تازبان حال این مردم درموضوعات مختلف،گردآوری و به نظردیگر دوستداران این هنربرسانیم. هرچندبضاعت مادرانجام

 این راه اندک وتوانایی مادرپیگیری بیشتراین مهّم ناچیزبوده وهست،امّاخوشحالیم که بایادآوری-

نام عزیزان مان وارائه کاروحاصل  اندیشه های آنان،چراغ سبزی به پیش پای جویندگان-ودوستداران

 این راه قرار دهیم.بدون تردیداین مجمــوعه خالی ازایرادنبــــوده وطبع-بلندواندیشمـندانه  صاحبان

ذوق وقلم را اقنـــاع نخواهدکرد.زیرا تنهاکسانی اشتباه ندارند که حرکت ندارند. آنانکه نه خوددست به

 کاری می زنند ونه حاضرندکاراندک و ناچیزدیگران را باراهنمایی خود تکمیل نمایند.بااین امیدکه تنها

 نکات مثبت کارمارامدّنظرقرارمی دهید، دیگردوستان را درادامه ی کارهای بهتردلگرمی

خواهیدبخشید.ازآنجاکه انتقادپذیری،لطف الهی براین بنـده-ناچیزمیباشد، نظریات وپیشنهادهاو

انـتقادات منصفانه ودوستانه شمارا،به دیده ی منّت  پذیرفته،تاآنچه مطلوب طبع صاحبنظران است،

درکارهای آینده تقدیم  داریم.ازبرادران وخواهران خوب وعزیزی که مارادراتمام این کاریاری رساندند 

صمیمانه تشکرمی نمایم.                                  

                                                        منصورقاسمیان- فسا

----------------------------------------

به نام پدیدآورنده والهام بخش ذوق وهـــــنر

نمونه آثارشاعران روستای خورنگان

شامل:غزلیّات،رباعیّات، دوبیتی ها،مفردات،قـصاید،قطعات،تضامین

درکنارآشنائی مختصری باآنان.قبل ازهرچیزبرخودلازم میدانم ازعزیزانی که نـمونه-ی آثاروعکس خودرا دراختیارم قــــراردادند،صمـیمانه تشکــــرنمایم وازآن-دستـــه عزیزان شاعری که معتقدم کم نیستندونتوانستم نمـــونه اشعارشان را بدست آورده وبه چاپ برسانم،عـذرخواهی نمایم.

امیدوارم درنوبت های بعدکه بایاری خدا مجموعــه ی کارتمامی صاحبان ذوق وهنروحرفه های مختلف دردست تنظیم است،جــبران این شرمندگی را بنمایم.

تاکنون شاعــران بسیاری درروستای خورنگان بوده اند که متاسـفانه آثارمکتـوبی ازآنهادردست نداریم وتنــها نامشان راشنیده ایم.ازجمله این شاعران:شادروان مخــتاربیگی فرزند شادروان محــمّدرضا،کارمند مخابرات خرمشهربودند،که متاسفانه باهمه تلاش هایی که نمودم نتوانستم، نمـونه ای ازاشعـارنامبرده را به دست آورم.همچنین شادروان مهندس حاج لطف اله جمالی نیافرزندحاج محمدحسین که اشعاری درقالب های گوناگون سروده اند.نامبرده چنــــــدین سال مدیریت کل-گازمناطق هرمزگان وخراسان رابرعهده داشتند.

وشاعـران دیگری که گمنام مانده ودرزمینه های مختلفی چون: (لالایی سرایی،مرثیه گویی،واسونک وهزلیات،تک بیتی ودوبیتی های محلی) به سرودن پرداخته،که بسیاری ازآن اشعارهنوزبین مردم مازمزمه میشود. ویا نمـــونه-شعرهایی که خانم هابرگهواره ی فـرزندان یا دروقت بافتن قالی درپشت دارِقالی، یاآنچه درمجالس شادی یادرحزن وانـدوه یادرهنگام کاشت وبرداشت محصـول-یادرچرای گوسفندان سـروده وزمزمه نموده اند،هنــوزجان بخش محافل مردم مااست وازسنّت های دیرینه خبرمی دهد.

------------------------------

زینت بخش دفترمان راباقطعه شعــــــری که ازاخلاص وابرازمهربانی استاد ارجمند شاعر ونویسنده

جناب آقای حاج جـواد جعفری فسایی سها نسبت به مردم فهیم ومهــــربان خورنگان است آغازمی نماییم.

ســــلام بر نگــــهِ ســبز و پاک خــــــورنگان

به زُهـــد و بارقــــه ی تابــناک خورنــــــگان

به نُخـــبگان بزرگش ، قـُضــات وهم زردشـت

به مــرد وزن ، به نجا بـت مــلاک خورنــگان

وصــــدســلام به هـرکـوچه ،کـوچه وگــذرش

به حاضـران، به شهـیدان، به خاک خــورنگان

شاعرو نویسنده ی کتاب پلکانهای نقـره ای،شرح حال وآثار 373 شاعرشهرستان فساوکتاب یک کوچه نگاه شامل رباعیات وتک بیتی های وی و«جرس فریاد میدارد»درپنج جلدشامل ترجمه فارسی وانگلیسی ورباعی درهمان ضمینه ی موضوعی حکمت مولاوکتاب «ماناها وماندگارهای شهرمادری ام فسا»وچندکتاب دردست چاپ .دبیرزبان انگلیسی،استاداخلاق، درجمع اهالی محترم خورنگان ودرمراسم بزرگداشت 53 شهید سرافراز، ویادواره جناب زردشـت خورگــان،قاضی القـضات خسرو پرویز ساسانی در12خرداد 1384

***

آقای قبــــاد زارع فسایی ازشاعـــران توانا درجلسه ی

«عصرشعــرخورنگان »

به مناسبت بزرگـــداشت 53 شهید سرفـرازخورنگان وهم چنین یادواره جناب زردشت خــورگان قاضی القضات خسرو پرویزساسانی و تئورسین مکتب درست دین که از بزرگان این روستـــا می باشند درروزدوازدهم خرداد ماه 1384درجمع مردم روستا ودرمحلّ حسینیه اعظم خــورنگان قطعه شعـری به محضرشهدای ما تقدیم  وقرائت نمودند.

پنجاه وســه عاشق سـرافراز            پنجاه وســه گل زگلشن راز

بی باکتر از هر آنچـــه عاشق           سرباخته تر زهرچـــه سرباز

جان داده به راه دین وایمان             پنجاه وسـه یل تمام جـانباز

من مانده به راه عشق خسته           ایشان زقـفس شده به پرواز

من در قفسی اســیر مــانده            ایشان همــه پرکشان ازآغـاز

چون مدح کنم ؟ به شعرنتوان         گـــفتن زمقــــام اهل اعجاز

ایشان زسر و جهــان گذشتند          آن هم به هــزارغـمزه و ناز

ازمن به شما درود و بدرود           پنجاه وسه مرغ عشق همراز

«زارع» نه زبان آنکــه گـوید           ازمــرغ بهشتی خـــوش آواز

------

کوتاه سخن«شاعرانی که ازسروده هـایشان استفاده کرده ایم»

 میــــرزا نعمت خان فسایی

  حسین خان فرزند عابد

کربلایی شیخ محمدصادقیان

-حاج سیداحمدآموزگار

حاج کاکاجان خالقی

  حاج غلامــرضا جمالی

-سیدیحیی خان سادات منصوری

 -سرهنگ حاج خــدا بخش جمالی

- عـلی  علیـــرضایی

- دکترحاج سیدمحمّدباقراشرف منصوری

-  فضل الله صفــریان

-  ذبیـح الله طالبی

سیدمحمد سادات منصوری

-  عبدالرضــا صادقیان

- احمــد سبحانی مقدم

-  سید محمّد باقرمنصوری

- عــلمدار مصباحی  فر

-  محمــد عباسی

  رضا قـــلی فــرهمند

-   فــریدون صاحبدوست

– الیاس مهـــدی پور

- صمــد غلامی

– ارسلان مــرادزاده

 عبدالحمید سبحانی مقدم

– دکترمحمـد یوسف جمالی

- فــتح الله  فتحی  زاده

- بهنام جعفـــری

- فـــرزاد محمــّد زاده

 بهـنـــام محمـّـد زاده

- کـــریم صاحبدوست

– عــباس عابدی

- مهــدی خالقی

– امیرحـمــزه میرشکالی

- رضا مهــدی پور

- بهـــــرام جمالــی

– مجتبی کـــــرمی منش

- محمدکــــــرمی منش

- محمد جواد قاسمیان

- محمدعلی سلیمانی

 محــمـد رضا سبزی

– مجیـد جوکار

- منصــور قاسمیان نسب

-سیده فاطمه سادات اشرف منصوری

- جـــیران قنبری

- سیـده زهـرا منصوری

- سـعـیده خدا پرست

- مرضیه طالبی

- هاجـر سلیمانی مقدم

سمــــیه صفر پور


 -صفــــورا صفـرپور

-رقـیه صاحبدوست


 راضــیه صاحبدوست

 فاطمه سبحانی  مقدم

- رویـا نادری

 زهرا رادمنش

- معصومه یزدی

****

میـــرزا محمودخان :نعمت

ازجمله شاعران و خوشنویسان مطرح درکشورمرحوم مــیرزا نعمت خان حسینی فارسی مشهور به میرزای نعمت و متـخلّص به نعمت است. وی فرزندمیرزا زین العابدین ومتولّد 1220ه ق ومتوفّی به سال 1288است. او را نعمت نوبندگانی، نعمت فسائی و نعمت شیرازی گفته اند. او از نوادگان مــیرزامجدالدین ابن سّیدعلی خان کبیر«واقف موقوفات منصـورّیه درمکّه وطایف عربستان وشیراز است.»

«میرزا مجــدالدین داماد پادشاه ایالتی دکن هندوستان که مدتّی نیزدرهنداقامت داشت و ثروت فراوانی کسب وبه امورزراعی درفارس پرداخت. قبروی وپدربزرگش میرزا حسن (اوّل) پدرمیرزا حسن( پسـر)در «رونیزاستهبان» مورد وثوق مردم آنجاست.» نعمت برادرزاده میرزا جوادجـدّچـهارم سـادات آل منصـور درزاهـد شهر- واشـرف منصوری ومنصوری درخورنـگان وکوشک قاضی وفسـاودیگرمناطق فارس میباشد.

باتوجّه به اینکه مدّتی درنوبندگان مالکیت اراضی داشتند ودرآنجا اقامت نیزمی نمودند، برحسب متـــداول اورا نعمت نوبندگانی می گفتند. درتحقیقــاتی که ازدوستان درنـوبندگان به عمل آمد،غیرازسادات هاشمی ،خادمی و رضوی، کسان دیگری ازفامیـل سادات درآنجــا نبوده و نیستند. ومیرزانعمت هیچ ارتبــاط نسبی وخانوادگی بانوبنـــــدگان نداشته است.

ازطرفی چون پدرمیرزا نعمت درفارس صاحب املاک ومردی ذی نفوذ بود ودرنقاط مختلف شهـروروستارفت وآمدواقامت داشتند،مـردم هرمنطـقه نعمت راازخودشان می شـمردند حتّی خود نعمت دربیت شعری خود را نعمت شیرازی می خواند:

زشعرنعـمت شیرازی سـخن پرداز        فتاده شورونوا سخت درعراق وحجاز

ازاو باغی درجنوب شهر فسا(شرق میدان امام علی امروزی) به جا مانده که به باغ میرزا زین العابدین مشهوراست.اودوبرادرداشت به نام های میرزا یوسف که پنج سال بزرگترودیگری میرزا ابوالقاسم که دوسال کوچکتراز نعمت بودند.

 

میرزانعمت مردی جذّاب وشیک پوش،درعین حال باصلابت ودارای طبعی آزاد منشانه بودند که این مناعت طبع را می توان ازاشعارش فهمید.

اومرد سیروسیاحت بود وسفرهایی به عربستان،عراق، سوریه،استانبول، سمرقند، بخارا، کراچی، تفلیس وهند داشت.

درآخرین سفرش به کراچی پاکستان به بیماری نقرس و پا درد شدید مبتلاودرمنزل یکی ازدوستانش درتهران بستری گردید کاغذی اززیربسترش بیرون آوردند که روی آن نوشته شده بود«انّاللّه وانّاالیه راجعون». دوستان ورفقایی که بربالین من حاضرمی شوید بدانید که، من درطول حیات خویش دیناری ازمال کسی غصب و تلف نکردم، آنچه به دست آوردم ازحلال حاصل شده وچــــون به تهران می آمدم، قسمتی ازاملاک را به دخترم بخشیدم و مقداری را با خودم به تهران آوردم،که مبلغ سیصد تومان از آن را در اَشکاف بالای سرم نهاده تا به مخارج کفن و دفن برسد.چون درگذشت اورا درجوار امامزاده عبدالله تهران به خاک سپردند.

دیوان اشعارش در383 صفحه به کوشش دکتر منصوررستگار فسایی استاد دانشگاه وچهره ماندگارعـلمی وادبی کشوربه طبع رسیده است.

«به نقل از: دکترمنصوررستگارفسایی درمقدمه دیوان نعمت ومختصری ازتحقیقات  نگارنده». 

 نمونه ی اشعارمیرزا نعمت خان فسایی

چون تورابرچیده خواهدشد بساط

هــان بگستر،مسندعیش و نشــاط

تاتــوانی درسبـــــکباری بکــــوش

زانکه خواهی رفت ازاین کهنه رباط

کجـروی گر پیشـه کــردی درجهان

بی گمان پایت بلغــزد در صـــراط

جـزپشیما نی، تــو را نــدهد ثمــر

گـرکنی با سُفــــله طبعــان اختلاط

بی رخ جـــــانانه ، انــدرچشم من

این جهان تنگست چون سَمّ الخیاط

جام جم«نعمت»بجو ،کزجورچرخ

شــدبه باد آخـر، سلیمـان را بساط

----

کسی به درگه معشوقه گشت محرم راز

که دادجان به ره عشق از سـراخلاص

تورا چولشکر غم رو نهد به کشور دل

به غیردیرمغان، درجهان مجوی مَناص

مباش در پی خــونـریزی و ستمکاری

که روزگار به کف برگرفته تیغ قصاص

مداررنجـه، تن از بهــر کیمـیا، زنهــار

که هیچگه نشود سیم وزر،نُحاس و رُصاص

گمان مبرکه ز زنجیر زلف پرخم دوست

مرا شــود دل دیوانه ، تا به حشرخلاص

زند چـوغـوطه به دریای اشک خونینم

به جای دُرّ،همه مـرجان بر آورد غوّاص

گذشت«نعمت»بیدل چوازهوی وهوس

درآستانه ی معشوقه،گشت مَحرم خاص

چندرباعی ازمیرزا نعمت :

هـرگزدلم ازجــورفلک شــادنشد     وز بنــد غم زمـــانه آزاد نشد

جان دادم ودل رفت ونصیبم آخر    یک لحظه وصال آن پریزادنشد

 

بسیاردر این زمانه آیند و روند    وآنانکه روند،کی دگـربار،شوند

تا بتوانی دلا،نکـویی کن،ازآنک   هرتخم که کارند،همانرا، دروند

 

دیریست مرا،تب سبب دردسرست  وزرنج ،تنم زموی،باریکترست

ای مرگ بیا،که سخت محتاج توأم کاین زندگی از،هزارمردن بترست

 

ازتیغ کج تو،پشت ملّت شد راست   وز قـوّت بازوت شــریعت برپاست

کندی درخیبربه دوانگشت ازجای  خودشک نَبُوَدکه دست تودست خداست

*****

شادروان :آقامحمدرضا آقایی فرزند: شادروان آقا کرمعلی-

جدبرادران آقایی متولد: 1228 هجری قمری  مطابق با 1196هجری

شمسی وفات: 1316 هجری قمری مطابق با 1273 هجری شمسی

نامبرده هم نویسنده بودند و هم شاعــر، که در کنار نوشتن کتاب «شـرح حوادث عاشورا »در500 صفحه باخــطّی خوش که نمونه ی خوشنویسی ایشان را نشان می دهد،شعر نیزمی سرودند. آن کتاب هم اکنون نزد فرزند زاده اش آقای کربلایی آقابزرگ آقایی می باشد و بنـــده آن کتاب را دیده ام. عــلاوه برآن، شاعــر و نویســنده ی ما به امرپیکر تراشی یا ساخت مجـــسّمه نیز پرداخته اند  که این هــنربه طورمشهود دربین فرزند زادگان وی ازاو به ارث برجا مانــده است.

ازآن مرحوم دوبیت شعرنیز بردیوارمسجد جامع قدیم خورنگان باخط شاعرنوشته شده بود که پس ازتخریب مسجدجهت نوسازی آن شعرنیزازدید دیگران پنهان ماند

سجــــــــده نَبوَد زریا برسرمحـراب قبول

شو به اخلاص و ارادت به عبادت مشغول

جنس و تنباکو دراین سجده گه انبار مکن

گرکنی لعن خـدا برتو و نفــــــرین رسول

واین چندبیت شعرنیزازاوبرسردرب باغ درختی محله ی بالابرروی سنگی باقی است.

فــاتح الابـــــواب  جنّـــــات النــّـعیم

هست بســـــم الله الّرحمــــــن الرّحیم

نوشت صاحب این باغ میـمنت بنیـــاد

به نام  نامی فــرزند خود حــسن، آباد

ازاوکه حــاجی ومیرزا بزرگ شد باعث

گل وجود شـــریفش همیشه خــــرّم باد

زهجـرت نبوی، غین وشین و یا، برخوان

به هرعدد صــلوات و بگو مبــــارکبـاد

خــدای را که محمّد، رضــا شود زکسی

که دوستـان به گلسـتان،همی کنندش یاد

غ و ش و ی = ازحروف ابجدی برا برباسال 1310 بنای باغ درختی است.

****

حسین خان فرزند(عابدازاجداد برادران عبدلی ومحمدی فر) شاعری خوش  قریحه واحساسی،

به نقل ازاهالی وبستگان شاعر،گویا درسفری ازخورنــگان به شیراز، در بازگشت(درنزدیکی سروستان)

 طایفـــه ای ازراهزنان مسلح به آنان حمـله می کـنند، یکی ازبستـگان وی وتعـدادی از همراهان

 مورد اصابت تیـر دزدان قـــرارگرفته و کشته و مجـروح می شـوند.وکسی برای شـهادت دادن این

واقعه به مقـامات باقـی نمی ماند.ایشان درقطعه شعری شرح ما وقع را بیان می کند که قسمتی ازآن

نقل می شود.

فلک ز جور زدی دست غم تو بر سر من ؟

ویا به امر حــق آمــــــــد، اجل برابر من؟

جمـــاعتی همه می آمـــــــدیم از شیراز

بُــدی اوایـــــــل صـبحی، همــه برابرمن

که نا گهـــان  همه، دزدان ِ بی خبر ز خدا

زد ست چپ شلیلیک کرد حمله بر سرمن

ز اقــربا و عـمــــو زادگان  یکی زده شد

نماند بهــر شهــــادت ، کسی دگر برِ من

یکی غریب وبی کس و بیچاره بود همره ما

زدند چــــند  قــدمی  اوفـــــــــتاد در برمن

هزار وسیصد وسی و سه ، بعد فوت نبی (ص)

رضــا شــــدی  به چنین امر، حـی ّ داور من

(حسین خانَم )و، مرحوم  باب من (عابـد )

خـــدای اجــر دهد زین قــضیــّه مادر من

امیــــــــــد وار ز پروردگـــــــــار با عـدلم

که روز حـــشر، تقـــــاصم  کند برابر من

لازم به ذکراست که درچاپ کتاب نام این شاعر راباآقای آقامحمد

رضاآقایی باهم آورده شده بود که دراینجاتصحیح گردیده است.

***

شادروان کربلایی شیخ محمـّد صادقیان،فرزند شیخ کرم دارابی،

شاعــروخوشنویس پدرآقای عبدالرّضاصادقیان،متولّد1298

ه ش متوفـّی به سال 1337ه ش مکتبــدار،عالم دینی،

نمونه اشعار وی:

اگرچه ازغم دوران نه صبـرمانده نه هوشم

اگرچه تابه فلک می رسد فغــان وخروشم

بلی ســــوال کن ازمن که هـم سفـــرت کو

زخجلتی که مرا هست درجــواب خمـوشم

به کربلا چو حسینم روانه شد سـوی میدان

صدای ناله اوناگهــــان رسیـــــد به گوشم

که ای گـروه دلم شدکبــاب ، قطـره ی آبی

به من دهید مگرمن کم ازطیـورووحـوشم

ازآن زمان که شنیدم من اِستغــاثه ی او را

حرام بـاد اگر آب خــــوشگـــــــوار بنوشم

هنوز کتف من از ضـرب تازیانه سیاه است

ز راه شام ز بس خــورده تازیانه به دوشـم

به هرکجا که نمــــودم فغــــان برای یتیمان

نمود شمــــر ستمگـر به تازیانه خمـــوشم

-------------

چرا خون نبارید چشـم سپـهر    چراگشت روشن دگرماه ومهر

چـرا پلک ایّام در هـــم نشد     چرا ماه وسال جهـان کم نشد

چرا میــوه غــــــم نیـاورد بار     درختان بستان به فصــل بهار

چرا گل زبیدادِ قـــومِ حـسود     نپوشید هم چون بنفشه کبـود

چرا سوسن ازغصّه محزون نشد    چولاله چرا غـرقه درخون نشد

چرا نرگس ازغـم نبارید خــون     نشد جــام زرّینِ او سرنگــون

-----

آوازِخــوش بلبــــل ازآهِ یتیمـــان است

ازآهِ یتیمــان است آوازِخــوش بلبــــل

خون می چکد ازدیده درماتمِ مظلومـــان

درماتم مظلومــان خـــون می چکـد ازلاله

هرلاله که رنگین است از خون شهیدان ست

ازخون شهیدان ست هرلاله که رنگین است

نیلی شده نیلـــــــــوفر، ازداغِ علی اکبر

ازداغِ علی اکبـــــــــر، نیلی شده نیلوفر

ای گشته عیـــان نزد تو اَنـــوار حسین

درلطف وکــــرم شنیــــده آثار حسین

درتعـــزیتش زدیده خــــون ریز مدام

یاد آر ز دیـــده ی گهــــربارِ حسین

افســوس زقــامتِ همـــایون حسین

صدحیف ازآن عارضِ گلگونِ حسین

دردا که زجــورِ دشمـن ِدونِ حسین

آمیخت به خاکِ کربلا خـونِ حسین

-----

شادروان سیّداحمدآموزگار،فرزندآقاسیدحسن،متولد1307خورنگان،وفات1381فسا

سیّد شاعری با ذوق وخوش اخلاق وشوخ طبع، مردمدار وازقاریان توانای قرآن که صوت اودرگوشه های مختلف الحان عربی وایرانی محظوظِ روح وروان بود.خوشنویسی که مردم به دعای دستنویس اوبسیارمعتقد بودند.هنوزدعاهای دست خط اودربسیاری ازمنازل موجودمی باشد.شعری ازمیان دلسروده های اوکه به آخرین معصوم تقدیم نموده اند:

بـــوی گل از بوستـــان مصطـفی آید همی

پیک رحمت از حـــــریم کبـــریا آید همی

برمشام جان رسد صاحبدلان را بوی دوست

آشنایان را پیـــــــام آشنــــــــــا آید همی

شـادی ایمان ودین آن بلبل شیـــرین سخن

در گلستان با دوصـــد شــور ونوا آید همی

نو نهال باغ زهــــــرا نور چشـــــم مرتضی

میـوه ی بستــــان آن خیـــــرالنساآید همی

نوح پیغمبر بگـو آن کشتی خــــود را بسـاز

کاندر این بحـر خـروشان ناخـــدا آید همی

با درخشانیّ تاجِ علم وتقـــــوی وشــــرف

این چنین ماهی درخشان سوی ماآید همی

هست سیـّد احمـــد آموزگـارخوشدل از آن

منجی عالم به پیکـــــــــار دغـــــاآید همی

****

شادروان حاج کاکاجان خالقی فرزند شادروان علی عسکر

پدر:شهیدلهراسب خالقی متولد: 2/5/1302وفات : 26/9/1381

زین دیر کهنه، دنیــای فانی       هرگـز نمـــاند، این زنـدگانی

من زنده باشم درسن پیــری      اکبـر بمیــــرد، در نوجــوانی

دخترتو برگرد،در منــزل خود      کُن گریه برمن، تا می توانی

یارب بفرما،رحمت به ایشان      در راه میهن، دادم جــوانی

به هرجا پای بنهــــــادم،      به پایم باز سنگ آمد

به هرکشتی که بنشستم،      ره و راهم  نهنگ آمد

به هرکس دوستی کردم       بشد یکبــاره بدخواهم

به هرکس شد دلم یکرنگ        ز بختم اودورنگ آمد

توکه بر بنده،حرمت پیشه داری        چـرا برجـانبم مامـورآری

به یک دستت نهال قوم کاری     چرادست دگربرتیشه داری

ازشادروان حاج کاکاجان خالقی دفترشعری درموضوعات مختلف برجای مانده است.که سراسر

پندواندرزمی باشد ونزدیکی ازفرزندانش محفوظ است.روحـش قرین رحمت حق.

***

شادروان- حاج غلامرضا جمالی فرزندشادروان حاج محمّد ابراهیم

ازکدخدایان سابق خورنگان، متولد سال 1284خورنگان–

وفات سال 1381 فسا قبر وی دررضوانیه فسا

این رباعی در تجلیل ازامام رضا (ع)- و سال ها قبل

برسر درامامزاده شاه الدین خورنگان دیده می شد.

زهــی  به خــاک دَرَت از ره پریشانی

به  هـرصبــــاح  نهد  آفتاب  پیشانی

رضـــا امام من است و منم غلام رضـا

مراست چشم شفاعت،زحضرتش به جزا

«برای مرگ همسرم سروده ام»

درطریق عشق، خـــوردم سنگ ها

بی خــــبر بودم، زسیــــــررنگ ها

سـال ها بگــذشت ومن غافل بُدَم

روز وشب دنبال هر باطــل شدم

ناگــهانم، شـام پــــیری در رسید

صـبح شادی وجــوانی سررسید

ضعف پیـری،جان وتن رنجورکرد

گوش ها کر،چشم ها  بی نورکرد

رنگ ها تغــــــییر کرد و زرد شد

آتش شـــــــــوق جوانی سرد شد

سیـــرگشتم، زاین جــهان بی وفا

چـــون که افتــــادم ،میان هربلا

آه و واویلا چه آمد  بر ســـــــرم

بدتر از هر چیـــــز، مرگ همسرم

واین غزل:

به هـر کس یارگشتم ، مارِمن شد

به هـرکس بال گشتم ، بارمن شد

به هرکس جان ومالی دادم از شوق

به جایش، دشمن خونخــوارمن شد

به هرکس رازدل گفتم من از شوق

شکست ِاین  دل بیمـــارمن شـــد

به هرکس مهـربانی عرضــه کردم

به کامم تلخ گشت وخــارِمن شد

درخت دوســــــتی هرجا نشاندم

بلای این تن تـــــــبدار من شــــد

***

زداغش خــــــانه ام ویرانه کرد   مرادرهجرخوددیوانه کرده

غم مرگش،زده آتش به جانـم  فراقش سوخت، مغزاستخوانم

********************************

سیّدیحیی خان سادات منصوری

فرزندمیرزاصدرالدین خان متولد ۱۳۱۳

اولین معلم بومی ازروستای خورنگان.سال 132۲ که درخورنگان مدرسه تاسیس شد درخانه ی قدیمی خودشان. بعد هم درخانه ی عموها .دبیرستان (سعادت )شهر بوشهر ، در سال 1331 معلم شد تا سال 1339 (در نوبندگان و میانده و اکبر آباد ششده تدریس نمودند)بعد از آن به شهر ری تهران منتقل شد و تا سال 1360 در دبیرستان های تهران تدریس .و از اسفند 1357 رییس اداره ی آموزش و پرورش منطقه ی 4 تهران و منطقه ی 17 تهران شدند. در سال 59 و 60 رییس اداره ی تربیت معلم تهران و سپس رئیس فرهنگسرای نیاوران تا سال ۱۳۶۹ و بعد از آن به دانشگاه آزاد منتقل م و درسمت مدیر کل امور دانشجویی مشغول به کار بود و در سال 1373 دبیرستان غیر انتفایی تاسیس نموده .  از سال 1385  باز نشسته  شدند.

****************************

بلند اختـر

سلام بر تو ای پاک نیکو سرشت

بلنـــــــد اختر آسمــانی بهشت

به دریای گــــوهر تو دردانه ­ای

به گنج هنر ناب و فــرزانه­ ای

به غیرت به مردی و مردانگی

تویی مظهر شوق و دلدادگی

به زهرای اطهــر به خیرالنساء

به مـــولا علی ســـــرور اولیا

سرشکی که درسوگ توجاری است

نشــــاننده­ ی آتش هـاویه است

به جنت حسین است سالارعشق

شهیـــد وفــــــادار پیمان عشق

گـــروهی همه دیو و ضد بشر

فــروهشته خیر و فراهشته شر

که با خنجر و گرز و تیر و کمان

ســـوار و پیـــاده سپاهی گران

ســوی نینـــوا دشت کرب و بلا

پر از رنج و درد و غم و ماجرا

رهی گشته با کج خیالی و ننگ

که تا بر کند صلح و آید به جنگ

یکی روز بد داغ و ســـوزان بدی

تموزی پر از رنج و خـذلان بدی

به یک سو فرشته گروهی سپید

دگر سو سیــــــه کاره قوم یزید

جدالی چو بگرفت سر از دو سر

نپایید دیری بر آن خیـــره سر

همه کشتــه گشتند پروانه­ ها

در آتش فـرورفته شد خیمه­ ها

پریشان و گـریان و تشنه لبان

زنان کودکان جمله خسته دلان

جدالی همه قتل و ظلم و ستم

جدالی پر از خون و خوف و دژم

جــــــــدالی نه از روی مردانگی

پر از آتش جهــــــل و دیوانگی

پری هـــای کوچک یتیم و اسیر

ولی با وقــــــار و متین و قدیر

که گیتی همـــــانند ایشان نزاد

پیــــامی به تاریخ انسـان بداد

که از ظلم و ذلت نباید گذشت

خـــلاف ستم باید و بی­ گذشت

که عدل خدایی تو گسترده کن

بکن ریشه­ ی ظلم از بیخ و بن

سلام و درود خــــــــداوندگــار

نصیب شما اســـــوه­ ی روزگار

سلام و درود فـــــــــــراوان ما

نثـــــــار جوانان خــــوب شما

سلام الله علی الحسین و علی اصحابه المکرمین

آکام شهر بیست و پنجم آبان یکهزار و سیصد و نود و دو خورشیدی

برابر با دوازدهم محرم الحرام یکهزار و چهارصد و سی و پنج هجری قمری

سادات منصوری سید یحی خان ساکن تهران

*********

بی­گناه

 

روزعاشـــورا حدیث طفل ما رمزینه شد 

بوســـه­ گاه حضرتش با ناوکی رنگینه شد

بیگناهی پیش ازان مفهوم و معنایی نداشت

گوهر یکتا برای بی گناهی اســـــوه شد

چهره­ ی زیبا و لبخندش پر­از مهر و صفا

در دل ما نقش بسته، در زمان برجسته شد

شیرخواره کودکی خشکیده لب از تشنگی

سینه ­ی پرشیر مادر از غمش خشکیده شد

این جنایت تا ابد رســــــوایی و شرمندگی

از برای نسل انسان جهـــــــالت پیشه  شد

آکام شهر25 آبان 92

سادات منصوری سید یحیی خان ساکن تهران

چه خوب بود

اگر فصل بهار و سبزه و گل

هــــوای دلکش و آواز بلبل

صدای خنــــده و شادی مردم

نوای مطرب و ســـــــاز و ترنم

درنگی داشت در عالم چه خوب بود

اگر دلــــــدادگی و عشق و مستی

رخ زیبا و شـــور خــــــــود پرستی

قد رعنـــــــــــــا و زلف عنبرافشان

لب لعل و صـــــدف دندان رخشان

درنگی داشت در عالم چه خوب بود

اگر زیبایی شب­هــــــــــــای مهتاب

کنـــــــــار چشمه و رود پر از آب

نسیم دلکش و عطــــــر دل انگیــز

شمیم سنبـــل و بــــــــــوی دل­آویز

درنگی داشت در عالم چه خوب بود

اگر مردانگی و غیــــــرت و جــــود

همین صــــدق و صفا و قول معهود

اگر گفتـــــــــــار و کـــــردار بهینه

همین پنــــــــدار نیک و بی قرینه 

درنگی داشت در عالم چه خوب بود

اگر درس قنـــــاعت باب می­ شد

و یا دیو طمع در خــواب می­ شد

اگر رفتار خــــــــــوب و عاقلانه

همین آداب انسـان یگـــــــــــانه

درنگی داشت در عالم چه خوب بود

اگـــر این ســــــــــــرزمین آریایی

که دارد مردمـان کبــــــــــــــریایی

که هر جایش پر از خرم بهار است

زمینش پر گل است و لاله­ زار است

درنگی داشت در عالم چه خوب بود

بیا ایران من تو جـــــــاودان باش

ز هر آسیب و رنجـی در امان باش

در این دنیـــــا تو باش و مـردمانت

همــــه عالم بـلا گــردان جــــــانت

درنگی کن درنگی جـــــــــــــاودانه

هم آغـوش سپهــــــــــــــر بی­کرانه

اگر می­ شد چنین باشد چه خوب بود

 

21-1-91 آکام شهر (هوای مه ­آلود ) 

سادات منصوری سید یحیی خان ساکن تهران

 

 ****************************************************************************

ج خدا بخش جمالی،فرزندشادروان عطاءالهـ ،سرهنگ بازنشسته ارتش

متولد 1320 خورنگان - ساکن فسا

آسمان امشب،هـــوایی دیگراست   عـطـر وبویش گـــــوئیا ازعــنبراست

عـرش گویی نــورباران گشته است  زاین سبب،ابلـیس نالان گشتـه است

شـوروغـوغایی است. درعرش خــدا  جانب حق منعـکس شـــداین نـدا

جهـل وظلمت رخت بربست ازجهــان  شد تولــد، خـــاتم پیغمـــــبران

سرزمین مکه، رشــک طــــورشد    آسمـــان مـکه ، غــرق نـــــور شد

چون تولد شد محمّــــد در زمین       مکــه شد انگشــــتر و عالم نگین

زین خبــــرکاخ  مـداین شد خراب    خشک شد دریاچه ی سـاوه ازآب

آتش آتشکــده ،خامـــــوش شد     بلبـلان را برگ گـــــــل آغــوش شد

شد بتانِ کـــعبه لــرزان درحــرم     پشت شـیطان شـد دوتـــا ازاین اَلَم

آمنـــه ازاین خبر مســـرور شــد     خــــانه ی حق،درمنـــا معمـورشــد

باب آدم زین خـــبر، شد شـادمان      گشت لرزان،جمـله کــاخ ظالمــان

درشب تاریک ، گـــویی روز شــد       حق دگــر براهـرمن پیـــروز شد

شد «جمــالی»مـدح گـوی روی او        آرزو دارد، مکــان درکــــوی او

..............................

به نام و به یاد و بـرای خــــــدا     کــه او هست روزی دِه و رهنمـا

خـــــدای تـــــوانا ، که دانـا بُوَد    هم او خــــالق هرچـــه زیبـا بُوَد

خدای زمین است وخورشیدوماه     خــدای شب است وخــدای پگاه

چراغی چوخورشید او برفروخت    زخشمش همـه نابکاران بسوخت

کــه لیـل ونهــاراو پدیــدارکرد    زمین را پس از خـــواب بیـــدارکرد

بناکرد اوطاق هفت آسمــــان      بُــوَد خــــالق آشـــکارو نهــــان

بُوَد خـــالق ابرو باران وبـرف       که هرطفــل گویا نماید به حرف

خــداوند هستی و لـوح و قلم        وجـــود آورد هستی انــدرعـدم

که اوخالـــق آدم وخــــاتم است     که پـــروردگـارهمــه عالم است

دعــاخـــــوان اوآدم اندرزمـــین        ثناگـــوی اوجبـــرئیل امـــین

پدیدآورد بعـــــد روزاو شـــفق     پدید آورد بعــــد شب او فلــق

خـداوند آگــاه ودانــــــای راز      به گــل نازداد و به بلبــل نیـــاز

گـــل لاله وارغــوان آفـرید     به شش روزکُلّ جهــان آفــــــــرید

خـدایابــه آن بارگــاه رفیــــع      علی ومحمّــــــد به ما کن شفیع

***

علی علیرضایی، فرزند محمّد رضا پدردکتریوسف علیرضایی متولّد 1323خورنگان

ساکـن فسا به نمونه ای ازدلســـــروده های این شاعرتوجّه کنیم:

شـاعــری بی نام وبی آواز، من        کهکشـان ومرغ بی پرواز، من

شاعری خلوت نشین  با خویشتن    دل گرفته، بی صدا، بی ساز،من

آنکه در عمرش جــفا بسیار دید     برخـودش پوشیده باشد راز،من

آنکه هر راهی ، برایش بسته شد   می کشید از سنگ خـارا ناز،من

آنکه دائم شد مـِــدارش دوستی     هرزمان انــــدوه دارد باز، من

***

موقع گلـــچیـــــدن وفصــل بهـار    از رضـــــایی این بمـاند یادگــــار

نام زیبای عـــــلی برهــر گلی     نقش بسته ازرضــــــــایی این شعـار

ای رضـایی توچرا،غم می خـوری     چون علی داری براین دل غم مدار

عاشقم ،شیدا و مست وبی قـــرار     یا علی گـــویم، به هر لیــل ونهار

گر ندارم ثروتی ، ثروت علی است     گر ندیدم لذّتی ،لـذّت عـلی است

پیشِ مــردم در تمــــامِ زنـــدگی      گـر ندیدم عزّتی ، عزّت علی است

مجنــون وبی قــرارم ،دا ئم در انتظارم    بازآ تـوراببینم ای نازنین نگــــارم

هستی توآرزویم، سیـلی نزن به رویم    خواهم تورا ببویم،ای غنچـه بهارم

آتش زدی به جانم،بشکستی استخوانم     محزون وناتوانم،آورده ای دمـارم

ازپیچ وخم روم من،سوی عدم روم من   با رنج وغم روم من،پایان روزگارم

لیل ونهاربگذشت عمرم فزون شدازشصت   رفتم بسوی بن بست،نبوَدره فرارم

پایم برفت در گِل آمد هـزار مشکل       کامم شده هلاهل،رفتی چو ازکنارم

ازمن جفا بدیدی،یاهرخـطا که دیدی     لطف وصفاندیدی،پیش توشرمسارم

شکوه کند رضایی ازعهد وبی وفایی     تاعمرهست باقی،دست ازتوبرندارم

****

دکترحاج سیّد محمّد باقراشرف منصوری (فاخر)

فرزند شادروان سیّد میرزا حسین خان متولـد2 133 خـورنگان

ساکن کرمان واصفهان

من از شماای دوستان، امروزخواهم ، رخصتی

حالی، مجالی، فرصتی، حرفی، کلامی، صحبتی

دردیـــده و دل نقش زد، نام شمـا ، یادشمـا

ثابت ، مداوم، ایستــا، چون کوچه باغ خلوتی

هــرگز زلوح جــان و دل، بیرون نگردد نامتان

عطـــر نسیمی کآ ورد، بر جان هماره  نِکهتی

با من درآن بزم صـــفا، بودید همــراه و قرین

دیگر کجا یا بم چنین ، بزمی ، دل آرا خدمتی

تادست باشد «فاخرا» فرصت غنیمت دارچون

کی می رسد باردگر ، وقتی ، مجالی ، فرصتی

------

لحظه ای چشم به هم زن،که جـهان می گذرد

وقت تنگ است، شتــابی،که جهـان می گذرد

فرصتی نیست که فکـرت برسـد دورسپـــهر

دیده بگشــــاکـه چنـــان آب روان می گـذرد

مُلک اسکنـدر وسلطـان ســلاطین همه رفت

طاق کسـری شکند، جـام وجهـــان می گذرد

تخت جمشید جم و تاجِ کــی و کیکـــاووس

همـه سرگشته نگــون ، نوشِــروان می گذرد

آنکه می خـورد میِ ناب وجهــان بود به کام

بین چسان تاج وســــرمـردِگـــران می گذرد

وقت ودوران شهان،لحظه ی پایان تلخ است

کی وفـــا کرده به کس؟ دورسران می گـذرد

آنکه سردارسپـــه بود وکلاهش قجــــــــــری

عصـــــرقاجــار شد و دورشهـــان می گذرد

کاروانان همـــــه دادند زکف هستی شـــان

آه وافسوس چـــــرا ،ســـود وزیان می گذرد

گوشه ی کاخ شهان شد همـه کاشانه ی جغد

عبـرت آمـوز من وتوست ،چسـان می گذرد

کو ؟ کجـــاقیصر؟ وکــو منزل گردن شکنان

بـزم شاهــان چــوشبی دل نگـران می گذرد

« فاخــــــرا » قصـــــرامیری و عمارت منگر

همـه بی ارزش و بی مایه قَـــران می گذرد

کرمان 1378

***

فضل الله صفریان،فرزندشادروان شکرالله متولد 1316خورنگان

بازنشسته ذوب آهن اصفهان،ساکن فسا

درحال حاضرباغبان مرکبات درفسا

{زبان حال خودم باخاردر باغ}

خــار بسـتان می زدم با تیشـه ای

بود در ســـر، بنده را اندیشه ای

باز می روید زپــای خــار، خـــار

خارمی گردد ، دوبــــاره آشــــکار

هرچه باشد بی ثمر، خاراست، خوار

خــــــوار را هرگـــــز نباشد اعتبار

با زبان بی  زبانی گفت هـــــــان

عمـــرتو کــوتاه باشــــد این  بِدان

باغبانا ! تو کنـــــــون پوسیده ای

گرچــه می روید زپایت خوشـه ای

می زنی باتیشه تا بـرریشـــــه ام

رویش شـــاخ است ازنــو پیشه ام

باز بیرون می نمایم ســرزخــاک

کی توانی کـــرد تو ما را هـــلاک

ریشـه ی من هست درقهر زمین

دردل خاک است جایش بس امین

نه ز ســرما نه زگــرمایش هراس

تاشوی اینک زدست ما خـــلاص

لیک تـو پیــــری ومی گردی فنا

می شوی از داردنـیا خـود رهــا

کاش گل بودم ، گلِ فصـلِ بهار

تا مــرا برکـام باشــــد روزگـار

گرکه گل بـودم، مراخود عزّتی

داشتند برحال من هم،  شفقتی

آب می کــــــردند در پایم روان

بود گل هایم  به دست این وآن

کاش گل بودم ، معطـر، دل پذیر

غنچه های  نو شکفته ،چشمگیر

می گرفتند از گلم ،عطـروگلاب

عطرمن می رفت ، در راه صواب

حــالیا خـــارم من و تو، خـارکن

جای من گل کاری،اطرافش چمن

هرچه با شد بی ثمر ،گویند خار

تنگ می گـیرد براوهم روزگـار

عزّت تو گشتـــه  افـزون از ثمر

درمیــان جمـع یاران مفتخـــر

باغبـــانی می کنی با افتخــــار

کی نمـــائی رحم براین حال زار

باخودم گفتم،توهم اندیشـه کن

راه گل . راه صفـــا را پیشه کن

«فضل» باید بود،اکنــون هوشیار

تا نگردی درجهان، چون خار،خوار

*****

«ذبیح اله طالبی مقــّدم»تخلص شعری طالب فرزند ابوطالب

متولّد 1330خورنگان سرهنگ بازنشسته ارتش، ساکن فسا

آن سروزلف،عجب شهـــره ی بازارشده است

وان شکن ها بنگــر،با نفسـم یار شده است

آن پری چهــره واین بی سـروپا، زنگیِ مست

شک نـدارم که مرامــفتی وستّـارشده است

دانم اورا نبـــــوَد فیض زمن، ظالم وخُــــرد

صدعجب بین که مرانیک نگهدارشده است

شرم دارم من ازآن لطف وهمـه بحرحضـور

شرر خنــده ی اوحاصـــل انـوار شده است

من تبسّم طلـبم ، او بکنـــد غمــزه ونـــاز

پس عجب نیست که دل درطلب یارشده ست

چون که برخود نگـرم رفته همه حاصل عمر

دلم از جـورِزمان بی توچه بیمــار شده است

زگلستان لبش چــــون کـــــه گرفتم ورقــی

عُسر ویُسر نفسش گردش پرگــار شده است

زانکـــه بافیض لبـــی گفت دمـی با طـالب

مست آن جام می اش گشت که سرشارشده ست

با همــه مستی دل گفــت خــــــدا را منّت

که مراباتوشبی نیک ســروکــــار شـده است

-------

من که دروادی ظلمت به رهی گم شده ام

بنما نیک مــرا راه که گمــــراه شده است

رومگردان زمن ای مظهرآن حسن وجمال

گرچـه روزدگرت وعده ی دیدار شده است

عطر و بوی نفست کی بــرود ازخا طــــر

شرری بود و شبی با دل من کارشده است

«طالبـا»ازسراخـــلاص براین حلقـه ی چنگ

دست برزن که دراین پرده خوداسرارشده است

------

کودکی دریافت قطعـه گوهری     لیک کی دانست قـدرجوهری

چند لحظـه قطعـه رابازی ببرد    لحظه ای دیگروی اش ازیادبرد

درپـَهِن انداخت آن نادان خُـرد    باتهِ کفشش چوآن را می فشرد

رهگذرپیری چون وی را بدید    وان صــــدای ناله ی دُر را شنید

بانگ برزد جای دُر آنجــا نبود        پا نهادن روی آن را توچه سود

خنــده زدآن دُر برِپیروجـــوان         گفت باپیراین حقیقت را بدان

من طلا هستم زخاکم باک نیست     عقل می باید بداند راه چیست

گر مــرا می بود صاحب عاقــلی     کی زمن می بود یک دم غافلی

گرد رویم را به مــژگان می ربود    بانگ شادی هم برایم می سرود

هــرچه رابینی به قلب ریش وتن     جملگی نبـــوَد گنــاه خویشتن

حال کاین گوهربدینسان خاکی است

این زکج فهمی کـــودک حاکی است

-----

مغنی پــرده نشین حـال مـرا داند وبس

سهـوباشدکه بگویم غم دل با همه کس

گرنفـــرمودکه بگشا گره از کارم دوست

شــرم دارم که تـوّقـع کنم ازغیـــرتوکس

******

سیــّد علی سادات منصوری فرزند سیـدیحیی خان: ساکن تهران

ای علـی مــــــرتضی ای برتـرین اولیـــــــا

ای فدایت انس وجان، ای وارث علم هُـدی

ای ولی المومنین ای نور رب العــــــــالمین

ای که قــــــرآن مجسم شان تو باشد یقین

گفتنت گفتِ محمــــّد،خلقِ تو خلقِ رسول

وارثِ دین محمـــــــــــــد لایقِ زوج بتـول

درملاً نـــــور خـــــــدایی، پرتلالو در زمین

درخفا روز قیامت شافع اصحـــــــاب دین

هرکه رامولای او احمـــــــــدبود دردین ما

هم تواًش مولای او باشی به امــــرمصطفی

مولدت بیت الحـــرم،سجـده گه روح الامین

مشهــــدت بیت الهِ کــــوفه، شب قدرمبین

این عجب نبود که تو اندرحیــات ودرممات

درعبادتگاه باشی ای وجــــــودت عین ذات

مادرم اسم علــــــی برمن نهــــــاده یادگار

تاهمیشه شافعــــم باشی به نزد کــــــردگار

شاعران دروصف وتمجید توبس حیران شوند

جملـــه دربازار حسنت مات وسرگردان شوند

من ندارم جملـــــــه ای تابشکفد سیمای حق

من چه گـــــــــویم زآفتاب وعالم غوغای حق

ای علی عالــــــی مطهــــرمظهــــــرخیرالبشر

ای تو میـــــزان عبـــادت حق ز تو شد مستمر

درسخــــــاوت همچـــو باران بهـــاری ،نعمتی

درعبــادت محـو عشق وجـــــــذب نوررحمتی

درشهــامت هیچکس همتای تو درجنگ نیست

در درایت هیچکس باعقــل تو هم سنگ نیست

درشهـادت هیچکس هم شان وهمتای تونیست

درگـــذشت و بردباری هیچ کس پای تو نیست

تا شـــــد آدم جـانشین حق تعـــــالی درزمین

مقصــــد حق این توبــودی احسن الخلق ثمین

دربرظالم چــــوتیغ زهـــــــــرگین بس هولناک

در بر مظلــــوم پر مهـــــــر و لطیف و تابناک

گاه چـــــون باران ببــــاری برزمین ســــوخته

گــــاه دیگرهمچـــــوخـــورشید جهان افروخته

آن شبی کز تیغ ملجم چهــــــره ات گلگونه شد    

رودجیحــــون وفرات ودجلـــــه رنگین گونه شد

قطعه

هرکــه راباشی تویارش نیست محتاج کسی

هر که را افسرتوئی حاجت نشد تاج کسی   

عشق تو گر بر فــروزد جـــان وایمان کسی 

هرگز از بنــــد محبت نگسلــــد جان کسی 

-------------------

مایه امید اطفــــــــــــال یتیم وبی گناه

درشب سرد زمستان هم توبودی جان پناه  

تاتوبــودی آن یتیمان خوب بودند ودرست 

هیچ کس بعدازتوحال آن یتیمان را نجست    

مادر گیتی نزایدچـــون توفـــــــرزندی دگر

کیمیـــــــا دردانه ای بر تاج ابنـــــاء بشر 

حضرت حوا به گوشش گوشــواره بودجفت 

حضرت آدم به حــــوا این حکایت رابگفت

گوهـــــــری درگوشـــــواره اوعلی مرتضی

نام دیگر گوهـــــری باشد به نام مصطفی

هردوِمینــــو به این عالم چوبنهـــادند پای

درعبادتگاه مکه این دوگوهــــــرماندجای

چون که خورشیدجهان افروز دارداین پیام 

عمر تاریک شب ظلمت نمی گــــردد تمام

 آفتــــاب جانفــزا اسلام وقــــــرآن کریم

عالم آرا گشت بر امرخـــــداوند عظیم  

حضرت خیرالبشربا نام احمــد مصطفی  

هم وصیش حضرت مولا علــی مرتضی

هردو گوهر درعبادتگاه مکـه بوده اند

رمزگونه سال ها در ظل معبـدبوده اند 

تا به دستورخـــداوند عـزیز و مهربان

آفتاب پر فــروغ دین و قرآن شد عیان  

آن همه جهل وشقاوت درمیان مردمان 

باعث ننگ بشربود و نقار و خصم جان

عاقبت خلق محمـد دیو را آرام کرد راه

صلح و دوستـی را بربشر همـــوار کرد 

نحن نزلنــــا همیشه ذکرباشد در دهان 

حافظ قرآن اله العـــالمین است هرزمان

ازطواف کعبه مقصودونهایت درچه بود

رمز آن شایدیکی تمکین حق وعــدل بود

چون علی عدلست واحمدشارع حق مبین

پس طواف ایندو واجب شد برارباب یقین  

ورنه گردش گرد کعبه بی خیال وبی دلیل

گاوِ عصّاری بود آدم کــــه باشد بی بدیل

***********************************

عبدالرّضاصادقیان فرزند شادروان کربلائی محمّد«مکتبدارخورنگان»

متولد1330 خورنگان. و پرورش، ساکن فسا

درنگــــــاه اوّل، ای زیبـــــا نگار

من شدم از چشم مستت بی قرار

تیــرمـــژگـانت، شـــــررزد بردلم

همچـوصّیـــــادی، به دنبال شکار

درفـــراقت، ای گل زیبــــای من

اشک درچشمان من، چون آبشار

سُـرمه می سـازم زخـــاکِ پای تو

تا به چشمـانم کشم بی اختــــیار

همچومجنـون درفراقت روز وشب

بی قـرارم ، بی قـــــرارم، بی قـرار

من چو بلبل روی گل جان می دهم

بیش از این از من ندارید انتـــظار

-----

باز هـــم امشب  نیامــد آن َمهِ تابان من

تیره شـد باردگر هم بخت وهم اقبال من

هرچــه می نالم به درگاهش نمی دانم چرا

لطف او شامل نمی باشد براین احوال من

بلبلی  بی آشیــــانم ، لانه ای  نَبــــوَد مرا

گرچه صیّـاد از َرهِ کین، بشکند این بال من

باتوبودن، می دهد برجــان، امیــــد زندگی

چون نباشـد یاد تو، ای وای بر احـــوال من

ای صبـــــا رفتی به کــوی دلبرم ، اورا بگو

مشکلم را حل کند، باشـد به جان حَلال من

ترســم آخــر چشم من ، هرگز نبیند روی تو

آخـــر ازغم پا شَد این شیــــرازه ی آمال من

«صادق»ازهجرت ندارد،خواب درچشمان خویش

گـرچـــه از روزازل، این بـوده انــــدرفـال من

******

احمدسبحانی مقدم فرزند:شادروان محمّدمتولد 1330

خورنگان بازنشسته آموزش وپرورش،ساکن فسا

خــــدایا بی نــوایان را نــــوا ده         درون بی صفــایان را صفـــاده

هرآنکس دردی اندرجان نهان است     به لطف خویش دردش را شفاده

به شب تا صبح جغدی ناله می کرد     شکایت ازخـود و بیگانه می کرد

چرا مردم چنین در شَرّوشـــــورند       سروچشمش زخاک خانه می کرد

حسن کشتند با زهـــــــرجفا را         حسین عطشان به دشت کـربلا را

گل نشکفته اش شــهزاده اصغــر        گلــــــو پاره زدست اشـــــقیا را

این جهـــــان گل بود وگلـــــزار نبی     دست در دست نبی دارد وصی

حلقه گل دست ملایک صف به صف     از برای تهنیت ســـــوی عـــلی

به روز غــــدیر آمده این پیام     که حق می فرستد به سویت سلام

پیامی ،سلامی ز ســـــــــوی اله      به سوی محمــــد ، رسول خدا

بیان کن به مــردم زعـرش وزمین    کـه الیــوم اَکمَلتُ ایمـان ودین

علــی جانشین تو بر مردم است      به هرکس تو مـولاستی،سرپرست

چـوگرد آمـــدند جملگی کــاروان     بخوان خطــبه ای در برمردمـان

پس از حمــــد حق با صدای رسا   به مهـر ومحبت به لطف وصفــا

به دستـور حق شد علی جانشین   امامت شــده زیــــور و نـورِ دین

همه آسمـان جشن وشادی کنان       هم ازعــرشیان و هـم از قدسیان

دوخـورشید آن روزتابیـــده بود    علی و محمـّدچو مصـباح و عـود

علی و محمـد دو مهـــرعجــین   براین هردو رخشنده صـــــد آفرین

نباشد گـــلی بهتــــر از او به باغ   که بعد از محمـد، علی شدچراغ

چـراغی که نورش ز نور خــــدا    وصی نبــی هست و هم رهنمــا

علی نورحق است و حـــق باعلی    به سیمای مولاست حــق منجلی

علی رهنــــما و علی رهــــگشا    شفیع است بر شیعـــه روزجـزا

----

ازعطش خشکیــده شد گلبـرگ وگل درباغ ها

هم سقالب تشنه بود و هم حسین و بچه ها

هم حسین واکـــبر و اصغر ، ابا الفضل  رشید

بالب عطشان به دست کوفیـــان دون، شـهید

-------

جــوانان عــــزیز ای مـــرد و زن     ازمن پیــرکهـــن بشنــــو سخـــــن

داردنیـا مهـدعیش ونوش نیست    بندگی باعیش ونوش همدوش نیست

بندگی کن سـر به درگــاهش گـذار     نیمـه شب اشکی زچشمـانت ببـار

صبـح وظهــروعصرومغــرب با عشا      جان و دل ازمهـــرجانان ده صفا

این کتاب ودین که اندردست ماست    سهل وآسان خود نیـامدسالهاست

رنج هـا دیدآن رســـــول نازنین         ازمنافـق وز یهـــود وکافــرین

بهردستـــــورات ربّ العـــــالمین      جنگ ها ،پیکــارها باملحـــدین

شد شکسته پهـــلوی خیـــــرالنسا    خون دل هاخـــوردآن گل بارها

ازرشادت های مــولامان علــــــی    آنکـه جبـــریلش نـدا زد یا ولیّ

آنکه در وصفش بیامد هــــل اتـی     آنکــه سختی دیدازقــوم دغــا

شدحسن بعد از پدرمــــولای من     رنـج ها دیدازخسان ازمـــردوزن

خودچه گویم ازحسین وکــــــربلا       کـــربلا شــد کـربلا درکــربلا

جان فــــدا کردندمـردان خـــــدا     تا بمـانددین وآییـــن پا به جــا

*****

سیّدمحمّدباقـرمنصوری فرزند: حاج سیّد ابراهیم متـــولّد :1334خورنگان

دبیرادبیات آموزش وپرورش فسا،ساکن شیراز،غزلی ازدلسروده های

این سیـّدبزرگوار:

من ازکوی عشقت گذر کرده ام

غمِ بی نوایی به ســـر کرده ام

بـُوَد خاکِ پایت غـــمِ درد ِمن

نشان ازوجود و دَم ســـردِ ِمن

دلِ مــــــرده با نام توشـادشد

وجــودم زســـاز تو آغــاز شد

اگرمحنت ودوری وغــــــم نبود

فـراق وجــــدایی به راهم نبود

شبـانه به کویت نظـــــر می کنم

به دیــــدار عشقت سفر می کنم

همـان باقــــر و درد و درماندگی

توصاحب زمان هــدیه کن زندگی

علمدارمصباحی فر،فرزند : شادروان بیگ میرزا

متولد: 1339خورنگان، دبیرآموزش وپرورش

مهــر نبـوی زبام  بطحــا ســرزد    چـون تیغ شهاب، قلب شب خنجرزد

خورشیـد محمــدی، جهان آرا گش    بر پیکـر بیــداد و ستم، اخــگـرزد

درسنگرگل، بلبل خوشخوان میگفت  سرسبـزی ما زباغ ایمان می گفت

ازسرخی لاله ها، عیان پیروزی ست     این رمـززآیه هـای قرآن میگفت

درجبــهه ی حق نور خدا می بینم

درهرگــذرش معجــزه ها می بینم

نوری که تلولوش جهان را بگرفت

درچهره ی مردان خــــدا می بینم

----

خاک نجف به فضل علی افتخار یافت

تااین گل وجـــود درآنجا قـراریافت

بن عم مصطفی دُرو،کوی نجف صدف

از ارزش گهر، صدف این اعتبار یافت

------

بیا به جـبهه، عـیان نورکـبریا اینجاست

بیا که خیمه ی یاران حق به پااینجاست

هــــزار عاشق دلــداده در ره معشوق

به ذکرحضرت مولا به صد نوااینجاست

شکسته قامت عـُـزّی ولات ووَدّ ومَــنات

که نورپاک محمّد به جـَبهه هااینجاست

نبردخندق وخیبر ، تبوک و بدر و احــد

ز مکردشمــن بعثی به ما، روااینجاست

شکسته می شود این ظلمت ازپدیده ی نور

که تیغ صف شکن شاه لافتی اینجاست

طواف کعبه ی دل کن که امرحضرت حق

عمل اگر شود آن ،مروه وصفا اینجاست

هـــزار اکبرو قاسم ، به کف حنـا دارند

بیاکه حجــله ی دامادکـربلا اینجاست

هــزار همچو حــبیب مــــظاهر اسدی

سپید مــوی و به دل حب اولــیا اینجاست

یزیدیان زمان از نــژاد بوســــــفــیان

مقابل صف حق همچـو کـــربلا اینجاست

بیا به جـــبهه اگر شوق کـــــربلا داری

کــلید راه رسیدن به نـــــینوا ،اینجاست

زتربت  شـهــــدا بوی عشـــق می آید

که روح جمله شهیدان دعـا ،دعا اینجاست

هــلاک هر متجـــاوزشود  به قعــرخلیج

کلیم حق که به دریا زند عـصـا اینجاست

زمین چوسینه ی سینا ، زعطـــر نرگس شد

سـحــردمید وکنون فـخــراولیا اینجاست

سخن به قدر توا نش بگفت « مصبـاحی »

وگــرنه لعل وجواهرزحد جـدا اینجاست

----

بیادرجبهه تا نور خــدا با چشم جان بینی

بیا تا رزم مـــــردان و نمــاز عارفان بینی

تمام آیه ها تفسیر شـد ، درباره ی ایشان

بیا تامعنی آیات قــــــرآن بالعیان بینی

تمام جبهه دانشگه شد ودانش پژوهانش

چوبلبل مست وشیدا دروصال گلستان بینی

مهندس های فن خاص ازهررشته ای اینجا

همه رزمنده ی بی باک وجمع عاملان بینی

بسیجی سلحشور وسپاهی، ارتش ایــــران

رموز همدلی شان جمله دراین آشیان بینی

به مکتب خانه ی عشق هرکس آیدعشق آموزد

به شوق کربلای دوست جان درآستان بینی

روانه روز و شب در سوی کوی زاده ی زهرا

بیا همراه شو تاخویش را زین کاروان بینی

بغیرازدین حق هرراه بیشک عین گمراهیست

صــراط المستقیم حــق ره این راهیان بینی

زبستان شهادت ،لاله گون شد کشـور ایران

به هرجا بنگری صد لاله ازاین بوستان بینی

همه درانتظار مهـــــدی و فرمانبـــر رهبر

همه یاران دین وخصــم جان ظالمان بینی

بیا« مصباحی » ازشیراز و بایاران تماشاکن

که خود راشعله ای نزد شموس خاوران بینی

****

محمـّد عباسی، فرزندعلی نازمتولّد 1342 خورنگان

نگاهم کن نجاتم ده.که درگردابی از ظلمت غریق منجلاب پست بی ساحل

بسان قایقی بی بادبان درعمق بی پایان این دریای طوفانی

میان سهمگین امواج ظلمانی ، درون یاس ونومیدی به ابهامی گرفتارم.

شکسته زورق ذوقم وهرسازی که می پندارم خوش آهنگ است، بدآهنگ است .

توهـّم پیش چشمانم سرابی را،احاطه کرده افکارم.

نمی دانم چه می بینم ،چه می دانم ،چه می گویم، کجاهستم ،کجا بودم،

کجاآبادِ من شهری است ناپیدا وافسونگر. سرای خانه اش تاریک ووهم انگیز.

سرود شهرمن پوچی است،سراسرآسمانش اوج تاریکی

وبارانش عرق شرمی ز رسوایی. غروبش هم غروب شهر یغمایی.

وافکار نگاهم خالی از طالع. سرودمن سرود نغمه های پست رویایی

کجاآبادِمن شهریست ویرانگر. هوایش بس غم انگیز است

وافکارو نگاه مردمانش پوچ وتوخالی.

ومن موجی که باافکار خود می گردم و می سازم ازاین ناشکیبایی .

نگاهت کردم ودیدم توهم مانند من در دشت ظلمت ناشکیبایی.

نه مهتابی نه فردایی ، نمی دانم تو میدانی

وخزان یعنی چه:

خــزان شرم وحیای بی نوایی     خزان یعنی غروب بی کسی ها

خــزان یعنی نشان رحلت گل     خـــزان یعنی تن عریان سبزه

خـــزان یعنی نشان زرد رویی     خـزان یعنی سراسر برگ ریزان

خــزان فریاد زخم بی صدایی

خـزان یعنی نشان کوچ ، رفتن

***

       رضافرهمند(غمگین)فرزندشادروان حاجی آقا

متولد1339ساکن خورنگان

ای شمع پرفروغم، تا کی به جستجویت

وی شمس بی غروبم،مدهوشم ازسبویت

کی می رسد به پایان ؟ سوز وگدازاین جان

زلفت نما پریشان، آیم  به گفت و گویت

فردا که ســر برآرم ، دراوج انتـظــــارم

رفـــته زدل قرارم ، بنشسته  رو به رویت

باتو بهــارم ای دل، بی تو مرا چه حاصل

کارم نموده مشکل، رخــساره ی نکویت

خــــواهم که راز گویم ،هردم نیاز گویم

صد قــــصّه باز گویم ، با تارتار مویت

هوش ازسرم به درشد عــقل از کفم هدرشد

دین ازدلم به درشد فـــــرما کجاست کویَت ؟

بی نام وبی نـــشانم ، از درگــهـت مرانم

آتش زدی به جــــانم ،با نقش چارسویت

«غـمگین» ِنیَم ازاین پس،زیرا تویی مرا بس

برمن تویی مـــقدّس ،مستم زعطرو بویت

----

از پــرده نمایان کن، آن قامت رعنارا

منّت بنه آسان کن، این رمز و معمّارا

ای مالک طور جان ،ای شاهد درپنهان

اینک برسان پایان،این سـوزوتمـنا را

ازجام تومدهوشم چون خُم همه درجوشم

بایاد تو می نوشم،صـد باده ی پیدا را

دل راه تـومی پوید، با نام تومی گوید

درزلف تومی جـوید، انوارمــصفا را

من طفل دبستانت، سرگشته و حیرانت

دیدم به گلستانت،داوود خوش آوا را

باشی تو اگرپنهان ،مشـکل نشود آسان

فرما چه کنم باجان، این عمرم ویغما را

«غمگین»و دل خسته، برراه تو بنشیند

شایدکه دمی بیند، آن قدّ ســمن سا را

***

شادروان:فریدون صاحبدوست فرزند:شادروان قربانعلی

متولد: 1347- وفات 1384

رباعی او:

هرخواری وبیچارگی،جزدوری ازکوی تو نیست

آشفتگی دارد دلی،کاو، بسته ی موی تو نیست

جـــــولان اعدا بنگرد ، وسواس شیطان بشنود

هرکـه او که دربند تو ومجنون ابروی تونیست

شادروان فریـــدون صاحبدوستدرادبیات وسرودن شعر،مهـارت فراوانی داشت. اشعاربسیاری ازشاعران راحفظ ودرانشاوخلق متون نثرفارسی ذهنیتی عمیق و درکی متفکرانه از تاریخ گذشته ایران وقدرت تحلیل وتفسیرادیان الهی اززمان زردشت تا ظهوراسلام را دارا بودند

مطالبی نیز به صورت مکتوب ازایشان باقی مانده است .

دراینجا قسمت کوتاهی از یک موضـوع ادبی که ایشان در«انجمن ادبی مسیحا»

درسالن شـهرداری فسا تیرماه 1383 ارائه نمودند وبالغ برچهارصفحه می باشد، به نظردوستان می رسد.

{موضوع درخصوص جایگاه شـعرو شاعردرایران} نظریّات فریدون صاحبدوست:

شعردرجایگاه ورسالت تاریخی خود، همچون سربازی است   وفادار،جهت حفظ و اشاعه ی زبان شیرین فارسی وفرهنگ نیرومند ایران دربرابرتهاجم بیگانگان.شاعربا فکری توانا و قلمی

شیوا پرورش روانی جامعه را دردست می گیرد.

شاعربا انقلاب و جوشش درونی خود احساس وعاطفه ی توأم

با عقلانیت را به طرزشگفت انگیزی به تصویرمی کشد.

قوه ی تخیل و رویای  شاعرانه و خیال پردازی، ازنکات

برجسته شاعراست.

رسالت شاعران به قدری مهّم است که دهکده ی جهانی ما

آنان را متعلق به خود دانسته ، تاجایی که همه ساله یادواره ی

تک ستارگان آسمان علم وادب ایران و جهان چون{فردوسی،

سعدی، حافظ و...} را پاس می دارد.

شعرمعروف: بنی آدم اعضای یک دیگرند،جناب سعدی برسر

درب ورودی سازمان ملل ، دلیلی قطعی بر این مدّعاست.

شاعران از نظرعاطفی آسیب  پذیرند، چرا که سرشار از مهر

و احساسند. درعین حالی که شاعرنباید نازک وشکننده

وبی تاب باشد. پس کوتا ه سخن اینکه : شعرمی بایست عـلاوه

برافزار بیان عواطف غنایی و ابرازاحساسات  شخــصی،

مانند غـم و شادی، عشــق وکین، بیم وامید دربرگـیرنده

و بازتا بـــنده ی دردمنـدی های اجتماعی و جامعه باشد.

شاعربا درنظرگرفتن نقطه ی تمرکزاندیشه ،باید اشعارش راطوری

بیان کند که خواسته های دینی ومیهنی وعمومی یک ملت

رامتجلی نماید.زیرا شاعران پیــام آورانی هستند  که با پتانسیل

فکری وفن بیان آسان تروکوتاه تر و درعین حال دل پذیرتراز

سایرین پیام خودرا به دل ها می رسانند ومی نشانند.و مطلب

همچنان ادامه دارد که ازبقیه آن صرف نظرشده است..

قبل ازآنکه شعری درقالب تضمین از شاعرفریدون صاحبدوست بیاوریم

لازم است جهت آگاهی آن دسته ازعزیزانی که با تضمین آشنایی

ندارند نکته ای آورده شود.

«درتضمین: شاعرغزلی را به دلخواه از یک شاعرانتخاب

ودرهمان مایه و بحرشعری باصاحب اصلی غزل همراه شده

وهم سرایی می کند به طــوری که اگر آن تضمین قوی باشد

قوه ی تشخیص و درک شعراصلی و شاعرآن را فقط کســــانی

خواهند داشت که با آن شعرو شاعرآشنایی داشته باشند.

سه مصرع ازشعررا متضّمن{تضمین کننده}ودومصرع  دنباله  را که درا صل ابیات غزل

شاعر اول می با شد تشکیل می دهند و به همین روال سه مصرع  با دو مصرع  بعد،

 تا غزل به پایان رسد و تضــمین نیز کامل گردد.»

تضمینی وی بربرغزلی ازحافظ:

کـــوه اندوه فـــراقش، به دل زارمن است

حــــلقه ی گیسوی او، سِرّ عَلن دارمن است

لــذّت حــور و پری ولب جو عـارمن است

{لعل سیــراب به خون تشنه لب یارمن است}

{وز پی دیــد ن او دادن جــان کار من است}

از یمــــین و زیسار و ز دو عالم  زحــجاز

پیش آن خســــرو شیرین ، بروند اهــل نیاز

همه حـیران و همه خون  جگرو بی کس و کار

{ شــــرم ازآن چشم سیه بادش و مژگان دراز}

{هرکه دل بــردن او دید و درانکارمن است}

تا گــــــــرفتار ریایی تــو نیی  در پی او

جوهـــر صدق و بصیرت جو و آنگه رجعوا

با دو صد همّت و غیرت، به رقیبت تو بگو

{ساربان َرخت  به دروازه مَبَر، کان سـرکوه}

{شاهراهی ست که منزلگه دلدارمن است}

عارفان با همه ی شــور و شعف، پنهانش

عاشقان باهمه ی وجــد و طرب، حیرانش

همه نالان وهمه خـــون جگر ازهجرانش

{طبله ی عطــر گل و دُرج عبیرافشانش}

{فیض یک شمّه زبوی خوش عطارمن است}

ساربان بهر خـــــدا، قافله  را تنـــد مران

محمــل دلبــر مــن می رود آرام  بـــران

اشک من از عقب  قافــله، چون آب روان

{باغبان همچو نسیمم ،ز برخویش مران }

{کآب گلــزارتو،ازاشک چو گلزارمن است}

بُعد تبعـــــید  بُوَد ، آنچه که واعظ آموخت

جذبه وعشق ووصال است که حافظ آموخت

خواجه خود فاش بگوید، که به اوحَظّ آموخت

{ آنکه در طرزغزل، نکته به حافظ آموخت }

{یارشیرین سخـــــن، نادره گفتار من است}

***

 

الیاس مهدی پور، فرزندغلامعلی متولد 1344 خورنگان ساکن فسا

غم مـرا در بند خـود، دارد اسیـر

از غمم آزاد کـن، یــارب  به پیــر

بنـده ام خــوان، بندگی آور مـرا

شورهستی شورخود،یارب به میر

ربّنا برجان مــــــولا ، حــق او

برمحّمد(ص)دست این افتاده گیر

سـال هاعمـرم شد وبیهوده رفت

من بسی شــرمنده ام،دستم بگیر

گـرچه من دیرآمـدم،عذرم مخواه

چون که هستم بنده ای پیروفقیر

-----

مـــرا دریـاب ، درمــانی ندارم

چــو ابــرم ، لیک بارانی ندارم

به دفترکاغذم ،جوهرنمانده است

فــدای تو ، من عنــوانی ندارم

الهی برعلی ،جان محمـد (ص)

به قـرآنت که سلطــانی ندارم

مـرا یارب ببخشا ، حق خـوبان

چـــرا مـن درد ایمـانی ندارم

سـراسرهَمّ و غَمّم،آن که خوبی

که من انـدوه لقمــــانی ندارم

عبدالصّمد غلامی،فرزند خانلر متولّد

1340 - کارمند پالایشگاه گازکنگان

امشب ای ماه چــرا غمـزده ومحـزونی

مگـرازطالـع واقبـــال فلک بیــــــرونی

کهکشان رهگـذرِعمـرشبِ رهگـذراست

ازچه امشب تو زاین راه دمی محــزونی

همه در چهـره ی این مــاه بلاگیر شدند

خواب راحت چـه تمنـــاکنی از دلــخونی

امشب ای مـاه عــزادار حسینی شـــاید

چشم پراشک ورخت زرد وبه دل افسونی

کـوفیان هلهله زن، چرخ زنان می گردند

وای از دورِ فـلـک و از اثـــر افیــــــونی

-----

دردمــندم شو که من درد فــــراوان کشیده ام

برمن طبیب چه ســــودکه نازطبیبان کشیده ام

من همـچو کــــوه وتیشـــه ی فرهــاد ورنج دل

برچشم من مباش چوگل که رنج گلستان کشیده ام

تا در خیال توخــــــریدم به جان جمـله دردها

نازت به مهـر و درد تـو برجــان کشـــــیده ام

گفتم بیـــا و در دل من آشیــــــانه ســــــــاز

بی آشیـانه ام من وحسرت مهمــــان کشیده ام

از من جـــدا مبــاش که از تــــو دریغ نیست

قدری بمان تا که بدانی که چه هجـران کشیده ام

****

ارسلان مرادزاده (همراز) فرزندحاج بابک

متولد1341خورنگان مدیر پیش دانشگاهی فسا

معّلم

نام زیبــای تو درعــالم  عَــلم        نام تو تفـسیر نـون و والـقلم

دست تـو بوی شـقایق می دهد     بوی زنبق های عاشـق میدهد

بند لب هارا چوخود وامی کنی     ازصدف دُرّرا هـــویدا می کنی

ای ســفیر نور تاحـق الــیقین      دست های خستـه راحبل المتین

دربنانت کلک چون تقــریرکرد     واژه های عشـق را تفــسیرکرد

کاش می شد،آسمـان راچاک کر    پیـش پایت اخـتران راخاک کرد

کاش میشد،جمله های تازه گفت   دررسایت شعـربی اندازه گفت

کاش می شد،تانسیم صبـح زود     خستگی هـا را زچشمانت زدود

ای به دشت غنچه ها باران شوق     برکویرم چشمه ی جوشان شوق

شمــــع را باید ز توآمـوختن     روشنی بخشیـــدن و خود سوختن

----

شب آمد واین قافله راخـواب گرفت

نوراز ره کــاروان چه بی تاب گرفت

تیری که زشب بردل خورشید نشست

بردفتـــردل ، واژه ی خـــوناب گرفت

ازخامشی ی نعـره ی این شب شکنان

کمسوشده زهــره ،دل مهتــاب گرفت

امیّـــدپـــریدن به کُهِـــستان غـــرور

پــرهای شکسته ازجفــــــاتاب گرفت

پژمــــرد شـــقایق و بسی خـــارریا

ره برگـــــذر رایحــــه ی ناب گرفت

یارب مـددی  کن که نــوایِ شبِ غم

بردیـده ی مان پرده ای ازآب گرفت

«همــراز» نمی بینم وســـرتاسردشت

فـــریادِ مرا مـرا ،تـو دریاب گــرفت

------

تو وپیمـــانه ومی،ازکف اغیـــارامشب

من ودست اجل واین دل بیمــار امشب

تو وچشمی که نظرســــوی رُخ غیـر بُوَد

من واشکی به دل ودیده ی خونبارامشب

تووبــزم طـرب وگـــــردش پیمـانه ومی

من وافســانه ی من، برســــربازارامشب

تو وهرلحظــه گــــریزازپی نادیـدن من

من و دردل هـوس دولت دیــدارامشب

تو وازدرد من آگـــــــاه به کـوی دگـری

من وازدرد غمـــت،درپی تیمــــارامشب

تـوودستی به خـم زلف نگــــارچـو مهی

من ودرگوشه ی غم بیکس وبی یارامشب

تو ودردل هوس چهـــره ی خـوبان دیار

من و نقش رخ تــو،بردرودیـــوارامشب

تو وهمــــراز تو آســــوده وبربستر ناز

من و رویای تــو، ای یــاردل آزارامشب

****

عبدالحمیدسبحانی مقدّم فرزند: محمّد متولّد: 1343خورنگان

کارمند مخابرات شیراز، شاعر،خوشنویس، طراح، ورزشکار،خوش اخلاق.

ساقیـــاهردم غمت بی سربوَد       شَمّ مشتاقان پی کــوثر بـوَد

ازنیِستانت رســـد برکامِ دل    شهــدِشیرینی که چون شکـّربود

یوسفِ مصروترنج ودستِ جمع   چون نمایی رخ بسی کمتربود

چشمه چشمت نخشکــدصادقا  تا به بالینت سهی سرور بود

بشنو ازمرغ دلم باگـوشِ جان  زین چـه دارد عندلیبم ارمغان

قصـّه ازهجـــــرگل وکنج قفس   بی درنگ آهسته نالد تافغان

ازسفیـر آه آتشگـــــــــونِ دل    لاله روید درشتـــا و ارغوان

جانب گلشن بعید وشوق وصل   موجب آید تا بنـــالد بلبلان

*****

دکترمحمّدیوسف جمالی فرزند:شادروان حاج کاکاخان

متولــد 1349خورنگان

درطلب روی تو هر چه جفا دیده ام

شوروشعف بوده و روشنی دیده ام

------------------

آن خم ابروی تو، هم درد وهم درمان ما

روشنای دیده ات ، شد تکیه گاه جان ما

-----------------

ماه رُخَت دردلم ، شور به پامی کند

آن شب گیسوی تو، نور به پا می کند

-----------------

گرمی  گفتار تو، هوش و هواسم بَرَد

آتش عشقت به جان، شعله دمادم زند

-----

ساغر اندیشه ام  ، بی رخ  تو تیره شد

شام سیه برجهان ، بی نفست چیره شد

---------

نور تو اندرجهـــــان ، جلوه ی  هرگلشنی

شیشه ی انــدوه دل ، با دَم خود بشکنی

-----------

ای صنم،ای مه جبین،آن بوسه های انگبین

روی توخُلـــــد برین، بی تو نمی پایدزمین

-----------

خسته شد ازنازتو ،این تن رسوا خجل

کشتی امیــــد من، بازنشـاندی به گل

------------

ای بت محبوب من، زمزمه ی خواب من

صبر به دیـــدار تو ، برده زجـان تاب من

-------------

عشق دل افروز تو،کرده به هرسوکمین

در نفس آخـــرین ، یاد تـو دارم همین

----

به نام آن که دل زو گیـــــرد آرام

که انــدر هستی اش باشد خدا نام

به نام آن که  هستی آفــرین است

که عاجز شد ز وصفش این دل خام

----

دلا غــــافل زسلطانی، چه حاصل

زمستی مست و لرزانی،چه حاصل

اگر دنیـــــا به کام خــــــود ببینی

تو دور از لطف جانانی، چه حاصل

***

دوباره ابرفــــرودین، به سنّت بهارها

به جلـوه باز آمده، به روی شاخسارها

ستایش بهاررا ، چگـــونه می توان کنم

که پیش از این بهار را، ستوده اند بارها

طرح

برگ ها باریدند ، بی دریغ و یک ریــــــــز

تاکه شاید،دلش ازبی کسی خویش،نگیردپاییز

هرقـــدرصبر،راهت را ادامــــــه بده .

شاید قلّــــــه، دریک قدمی ات باشد .

-----

خُم چونگون گشت ویکی قطره ریخت  هوش زمدهوش محبت پرید

ایّوب یتیم را بیـــــــــــــاور بنشان پهلـــــوی مسافری که بیمار بُوَد

در این دوبیت آخرسراینده نام خودرا بصورت معمّایی بیان کرده است

کلمه خم را از وارونه خوانده که نقطه آن به اسم قطره برمی دارد که

می شود{مح}– درمصرع دوم «مد» را ازسر«مدهوش» می گیرد {مد}

درمصرع سوم ازکلمه ایوب یتیم {یو}را از «اب»جدا کرده  و در

آخرین مصــرع کلمه «مار» را ازمسافرجدا کرده که ما بقی می شود

{سف}- ازجمع آنها کلمه «محمدیوسف» نام سراینده می آید

****

فتح اله   فتحی زاده فرزند:محمّد متولد: 1346خورنگان

نقاش ،خطاط،شاعر-آثار برجسته ی اوطراحی تندیس شهــدای خورنـگان،

تصویرآرش کمان گیر ومجلس بزم خسرو پرویزشاه ساسانی در

منزل شخصی خود در ابعاد 5/1 در 5/2متر

قطعه خاموش

اینجاکه همیشه هست خوشبو

پنجـــاه وسه ، لاله خفته دراو

پنجاه و ســـه ، لاله ی خدایی

پنجاه و سه ، مـــــرد کـربلایی

پنجاه وسه ،گل شکفته ،دل چاک

پنجاه وسه ، سینه چاک، بی باک

پنجاه وسه ، مرد پرگشوده

ترک سر وجــان ودل نموده

رفتــــند که تا وطـــن بماند

خون جامدشـان به تن بماند

دست ودلشان پرازصفـا بود

وردلبشان خـــدا خدا بود

ثارالـلهی و علـــی سرشتند

اینان همــه ، ساکن بهشتند

یاران حسینِ غــرقه خــونند

ازعشق حبیب درجـــــنونند

گربوی خوشی دراین مکان است

از بـوی پَـــرِ فرشتــــــگان است

این قطعه، اگرچه هست خامـوش

امّا شب وروز، می برد هـــــوش

«فتحـــــــی» به کنار این گلستان

دلــداده ودل سپــــــرده از جان

-------

جستجـــــو بایدکرد، عشــق را باید جست، زیر باران وتگـــرگ

عشق را پیـــدا کرد، عشق را بایــدجست، پای هرصخره وسنگ

پای هررود خروشان، پای هرچشمه ی جوشان، عشـق را باید جست

زیــرهربوته وگل، زیرهرشاخه ی شمشاد، و یا بید وچنـــــار

عشـق را بایدجست، در نهــانخانه ی دل، زیرکــوران ونسیم

****

وحید علیرضایی فرزند حاج بابا - دیپلمه- متولد1346خورنگان

مش ماشـالا،قدیما که برف می وُوردن یادته ؟  

بعضیا سکنجـــــــوی چقدمیخــــوردن یادته؟

وقتیکه عروسیاسه روزوسه شوطول میکشید

با کِل وشَباش دومادحمــوم می بردن یادته؟

روزسیـزده که می شد برا رفتن سیـــزده بدر

بار وبن غــذای خوب آماده می کردن یادته؟

وقتی که یکی میخــواس بره مَشـــد،یا کـربلا

جلواش راه میفتدن چاوشی میخـوندن یادته؟

سرِشُوم هی که هوا تاریک میشد توکوچه ها

بچه گَل جم می شدن باهم می خوندن یادته؟

بازیـیای قدیمــــاخیلی بــودن یادم کـه نیس

وقتی گو گوساله پنتلو بازی میکردن یادته؟

قدیماخیلی صفاداشت اماافسوس که گذشت

وقتی تو عـروسیا نقــاره می ووردن یادته؟

--------

نگـــارم زلف بورش شونه می کرد

لب بون بود نظر برخــونه می کرد

ز ناز وغمــزه اش حـــالی نمونده

نه من کــه عالمی دیـوونه می کرد

عجب قدّ وعجب خالی به صورت

عجب عاشق کشه این بی مــروت

چقـد باید کَشم ناز وچقـــد رنج

نمی ترسه زفــــردای قیـــــــومت

ولم ســرمه به چشم لبــریز کرده

به جانم  خـارمـــژگــون تیز کرده

کشیده چتـر وچــوگونش بر و رو

چونخلی هس که پنگ آویــزکرده

----

خونه همش گِلی که تاحالامونده دیدی تو؟

یاکه رشمیزجــوونش ته ته کرونده دیدی تو؟

توی خــونه ی پسکی بس که ســـوزوندن لجما

.دودکشش دودهمه جادوده پوشونده دیدی تو؟

بِز زردو کـه کُلی داشت تو دالــــــون قدیمی.

می گزید هرکـــــه کلاه نبود روکلّش دیدی تو؟

کـوزه وخمـــــــره گِلی که جـازی ننه ها بودن

باچیای دیه زده به هم شکـــــــونده دیدی تو؟

بی بی خـــــدا بیـــــامرز که ســـــالی دومرتبه

زیرپای مرغ کروک تخم میخابوندش دیدی تو؟

یاد اون لهجه و اون چییــای کـــه بودن قدیما

که فقط تودفتـــرا اسمی جـــامونده دیدی تو؟

****

فرزادمحمّدزاده(خسته)فرزندمهدی متولد 1346خورنگان،ساکن فسا

دی، دلآرا، مهـــــربانی کرده بود

دلبــــرم، شیرین زبانی کرده بود

در نگــــاه ســـــرو بالا قامتــــم

دیده ام با دل،تبـــانی کـرده بود

آن پری رخ ،ازصفـــای سینه اش

دوش ازمـا،دلستـانی کـــرده بود

بهـرصیـــد این دل شیـــــدای ما

ابروانش را ، کمــانی کـــرده بود

آه«خسته» او به رخســاررقیب

دزدکی، ایمــــا پرانی ،کـرده بود

-----

ازآن روزی که آهنگ سفرکردی، هنـرکردی

مرا با خاطــرات تلخ و شیرین، دربدرکردی

نگفتی با دل شوریده ی فرهاد خود،شیرین

چرا درسینــه ی این خسته،خار بی ثمرکردی

--------

ازآن روزی کــه گفتی دیرگشته    

قـرارم  رفته و دل پیـــــرگشته

دل آرا جان من قربان مهـــرت  

دوچشمان توهم چون تیرگشته

------

باحسین،عباس چنـدان بود راست

تا به یاری بـــرادر اذن خــواست

اوکه بادستـان حیـــــدروارخویش

برگرفت آن مشک پرغوغا به پیش

رفت تاغـــوغا به عالـــم افکـــند

خصم دون را پـــرده از رخ برکند

باامام خــویش عهـــدی داشت او

دست ازدستان خــــود برداشت او

-----

کاشــــانه ی مـــا بی قــــدم یارخمـــوش است

درمقـــدم دلـــــدار، دل ما به خـــــروش است

عقلم نکنـــد چـــــــاره ی بیـــــــــداد درونم

کاین استـر دل،بهـــراطاعت چـــه چمــوش است

چون چشمــــه ی جــوشانِ تــرم زار به جوش ست

تاخلق نگویندکه این خسته ی دلبسته به هوشست

****

بهنام محمّد زاده (تخلص خسته) فرزند: مهدی

متولد1351خورنگان، کارمند اداره اوقاف فسا

چه کنم  که بی وفایی ، تو ز معرفت جدایی

نشود کــــــه گاه گاهی ، نظری به ما نمایی

دل پر ریات باشــــد ، ســــر پرهوات باشد

نسزد با تو نشستن ، که تو معــــدن جفایی

به دل تو مهر، کینه ، به سر تو فکر ،حیله

چو بر تو راز گویم ، بر ِخلــــق می گشایی

تو به غمزه  پر فریبی، نه مرا زتو  نصیبی

چو متاع عشق یابم ،ز کفم تــو می ربایی

دل تو زجنس خـــــــاره ، لب تو شرارپاره

همه شب دراین خیالم ،که مرا تو رخ نمایی

غـم تو  به دل نشسته ، پی دل ز بن شکسته

بنــگربه حال خسته ، تو به حرمت خدایی

----

جـــان درره دوست ، کمــــترین است

وَ الـه کــــه بهـــای عشـــــق ایـنست

خـــــــــوانند مــــــــرا ز بت پرســتان

چون عشق تو مذهب است و دین است

-----

لیلای پری چهــره ی زیبا رخ چون حور

دربزم بتان ســـر زهمه پرشــر و پرشور

یکتـــا صنمی ،کآفت جــانست و خیالم

آرامش دل بــرده و گشـــته زبــرم دور

حــوری وش یکتـــای من آن گوهرنایاب

خــواهم ز خــدا دشمـــن او را بکند کور

آن شوخ نگاهی که ازاین خسـته ربوده ست

ویرانه دل خســته کند یک شبه معمــور

بختم چو دوگیسوش سیــاه است وندانم

آید به برم یک شــبی آن دلبر مهجـــور

دلــــــدارمن آن کز صدفش لعل بریزد

ازچیست کندچهره براین دلشده مستور

یادی نکند هیچ از این عاشــق دل خون

بخشیـد دلـم لیک، برآن لعـبت مغــرور

عقـل ودل ودین برده به یکجا زکف من

خواهم که شوم ذبح،برآن قبله ی منظور

----

ای آنکه تو را خوش است بستن

برسینه ی صیــــد خود نشستن

زنهـار که بس گناه سختی است

این عشوه گــری و دل شکستن

****

کریم صاحبدوست فرزند :عوض متولد 1350 خورنگان

می شکند فـــراق توشاخه ی پر بهـــارمن

هجرت تو به خون کشد،این دل بیقرارمن

اسب سپید قصّـــه ها، مــرکب یار نازنین

رخش وفا ســـوار شو، در شب پرغبار من

قمری با وفای من، بلبل خوش صــدای من

بازترانه ای بخـوان، بر لب چشمــه سارمن

بلبل پـــر شکسته ام، کنج قفس نشسته ام

باغ کجــــا شود دلا ؟ مقـدم و رهگذار من

بادصبـاخبــــربده ، از گل ســــرخ آرزو

کاش بیایدم  به بر، مهـــــــدی گلعذار من

حسرت شبنم وفـا،مانده به لب،چولاله ها

کاش ترنّمی کند ، چشمــــه ی چشم یارمن

ابر بــــــقیِّتی ببار، روی کـــویر انتظــار

شیعه زمین چاک شد،چون دل شوره زارمن

یادزمــــان عاشـــقی ، لاله ویاس و رازقی

رفته زیاد من کنون، بـرده دل و قــــرارمن

گفت«کریم»بیقرار،درشب واشک وانتظار

تا به ابد شــــقایقم ، تاگــذرد بـــهار من

-----

به یاد قدمگاه علی (ع) درتپّه ی خورنگان

کبک مست بالای کوه، بابغض سنگین میسرود

برشهیدان آن جـــــوانان به خون غلطان درود

کـبک باران خــورده آمد ، برقدمـــگاه علی

برنگاهش می توان خواند، نغمه های یا ولی

کبک می گوید ، که اینجا  هم زیارتگاه بود

روشنیّ قلب ما ،از صــــورت آن مــــاه بود

ما به جای پای اسبش ، بوسـه ها می کاشتیم

چون به تیغ ذوالفــقارش هم ،ارادت داشتیم

لیک امـــروزه کسی دیــوانه جــانانه نیست

شمع ها می سوزد و برگرد آن پروانه نیست

سوزغیـــرت ، اشک حسرت را نمی گیرد کسی

درمحـرم  برحــسین، دیگــــر نمی گرید کسی

کبک مست بالای کوه مستانه میگویدخموش

الامان ازمردم ، گنــــــدم نمای، جــــو فروش

کبک می گوید قدیم ماخـوش اجاقی داشتیم

گرچه تاریک وسیه،بس خوش اطاقی داشتیم

هر شبی برگـــرد آتش، زندگـــی ها گرم بود

آنچه بود و نیست اکنــــون درمیانه، شرم بود

گرد آتش قصّـــــه ها می گفت، آن بابا بزرگ

هم زسهراب و ز گیو ورستم و روباه وگرگ

ای دریغــاآن دل خوش،لاله هاصد چاک شد

پهلوانان مُــرده اند و پهــلـــوانی خاک شد

نی کس ازافسانه ی فردوسی و فرهاد گفت

کبک ما درد «کــریم» و نا کجـــاآباد گفت

-----

بردهســـتان گل و سرو وسنـــــوبرها سلام

صد سـلــــام ما به لاله ، بلبلان خوش کلام

قاضی نوشیــروان  زردشت، خــــورگان کبیر

آن جوان مردی که خصم وتیرگی بنمــود پیر

صـــــــد هزاران مرحبا ، برصخره های پرگلش

مرحبا بر دومـــنه* ، با دستــــه های سنبلش

مرحبا بر دِرز و تی چِنگ و به د شت سوخته زار

هم به اِسـکو هم به انجـــیری ، به باغ شش قطار

مردم ما پیش از این، خـــــوش باغ گل ها داشتند

عـطـــر آزادی  وعشق و مهـــــر را می کـاشتند

ابـــــــــرها رفتنــد و شــــادی ها برفتند ازمیان

چشمه هاخشکیــد و باغش خشک زبخل آسمان

-----

یاد آن زیبــا چنــــــاران یاد باد

یادآن دوران شــــــادان یاد باد

یادبــاد آن روزگـــــاران یاد باد

مهروشادی درکنـــــاران یادباد

---

*درز، تیچنگ،= نام دوکوه در شرق خورنگان - درز 2121 متر

و تی چنگ  1450 متر ازسطح  دریا ارتفاع دارند

*-دومنه (دامنه)، سوخته زار، اِسکو،شش قطار، انجیری=

نام تپّه و زمین ها و باغچه های اطراف خورنگان

****

عباس عابدی- فرزند حاج ذبیح الله  تخلّص : دلداده

متولّد 1352 خورنگان  ساکن: فسا شغل: آزاد

میثـاق وصل عشقت ، دردل هماره دارم

گویی درآسمان ها من هم ، ستاره دارم

درآسمان قلبم ، مهتــــــاب روگـــــرفته

غمگین دراین شبستان،هرجــا نظاره دارم

گلبرگ چشم من نیز، با ژاله گشته غمناک

درحســرت نگاهی ، شـــوق دوباره دارم

هراشک می سرایم ، شعـری زسوز هجران

ای عشق دیده واکن ، چشمی بهاره دارم

اشکی به چشم خسته ،سودای روی ماهم

ابری است این دل امّا،یک راه چــاره دارم

دلداده ای غـریبم ، تنهــــــا و دل گرفته

دنبال یک نشانم ، شمع شــــــراره دارم

دیدار روی مهــدی ،مانده است آرزویی

ای کاش روی آن مه، یک دم نظاره دارم

-----

شبی درعالم رویا ، تو را درخواب می دیدم

نگین عشق من بودی ومن مهتاب می دیدم

کمند زلف توشب بود وچشمت ،تارُکی زیبا

دل غم دیده ی خود را ،اسیـرقاب می دیدم

ترنّم بخش دل بودی و دل مجذوب گیسویت

شگفتا عاشقی با تو، سبــویی ناب می دیدم

سرشک از دیده ام برگونه ام غلطید وحیرانم

تو را بـــوی گل یاس از، تبارتاب می دیدم

محبّت گونه این دل را،به لطف خویشتن دریاب

تو بودی شبنم این چشم وشب جذّاب می دیدم

دل غمگین دلداده، کجـا لایق شود این عشق؟

که درکوی وصالت جای بود وخواب می دیدم

****

بهنام جعفری، فرزندحاج محمّد باقر، متولّد

خورنگان،مغازه دارساکن فسا،شاعری که علاوه برسرودن شعر،ازصـدایی خوش برخورداراست.

 انسانی باصفاست.غـزلی ازاین شاعر که بیانگر ارادتش به اهل بیت است.

داخـــــل مسجــــد بدیدم بارگـــــــــل

غنچـــــه ها گلبـــرگ ها ســـــرشارگل

بوی عطرغنچــــــــــــــه هاپرکرده بود

منبـــــرو محــــــراب رااشجـــــــارگل

احمد ومحمود،ابوالقاسم محمدشاه گل

فاطمه خیــرالنسا زهــرا بتـول، ازهار گل

حیـــدرصفدر خرامان می روددرباغ گل

تن گل وپیــــراهن وعمـامه و دستار گل

سرمه چشمم بودخاک ره حیـدر،حسن

مجتبی گل،مصطفی گل،احمـد مختارگل

جان من بادا فـدایت یاحسین ابن علی

کربلا گل، خـادمـــان کـربلا بی خار گل

زینبت گل، باسکینه، با رقیـه، درجنـان

اکبرت با اصغـــرت، عبـاس نیـکــوکارگل

حضرت سجادراباجان ودل خدمت کنم

دست وگـردن گل تمام طاعت وکـردارگل

این گل خوشرنگ وخوشبوراامام باقرست

شمع گل پروانه گل خوش عارض ورخسارگل

ایمسلمانان همه درمذهب جعفرشوید

مذهب وملت همـه گل دین بااقــرارگل

حضرت موسی ابن جعفردرمیان کاظمین

سجـده وسجــاده گل گفتار گوهربارگل

جان به قربان تویامـــولاعلی موسی الرضا

گنبد وگلـدسته گل فیــروزه با دیوارگل

من تقی رادوست می دارم جوادِ اهل بیت

منزل وهم مجلس وهم خنــــده وگفتـارگل

هرشب جمــعه نقی درباغ وصحـرادرگذر

نیزه اش گل خنجرش گل تیغ جوهردارگل

شهرسامّرا منوّر ازجمـــــال عسـکری ست

خلق وی گل بـوی وی گل ماه بی آزارگل

می نشینم تا بیایدمهـدی صــــــاحب زمان

خـاک پایش بـوسم وبرسرزنم دستـــارگل

من نوشتم این خط وامیدوار ازحیّ خویش

تاببخشـایدگنــاهم را به این اطهارگل

30 دی ماه 1383 بهنـــــام جعفری فسا

****

- مهدی خالقی، فرزند قاسم، متولد 1359خورنگان

مهندس شاغل درکرمان

هرنفسم به یادِ تـو، هـرقـدمم دعـایِ تو

می خـورد ازبرای تو،خـون جگر برای تو

باتو هوای عاشقی، گـرمِ صـــلای زنـدگی

زنده ی دیـدار تواًم، تا کـه کنم فـدای تو

ای قدمت بچشم من،لطف توآرزوی من

مفتخـرم نما بدان ، لطف تو وخــدای تو

شام مـرا سحـرکند عشق تـو ای امید من

صبح شود که بشکنم جام می از برایِ تو

زلف تـوآفتاب من،شعلــه کشیده دردلم

می کَشدم به هرطرف لعل شکرفــزای تو

خنده ات آبِجوی من،وصل توآرزوی من

گرکه کرم کنـد دلم، هستی من به پای تو

----

به دل گفتم بیاازکـــوی اوبارسفـــــــــرتا ناکجا بندیم

سربشکسته ام رابین چــوگفتی بارهــــا عزم سفر دارم

به آتش می زنی ققنوس عشقت تا رهاگردم زگیسویت

به خاکستر به ناگـــه مـــــرغ دیگرمی کند آوازهربارم

سحـــرگاهان بـرای دیدن رویت به باغ گیسویت رفتم

ولی با تیرِ مژگانت چـــــــوبلبل بر سـرِ خــــــــــارم

نگه کـن تاببینی خـــــــودچــــــــه کردی با دلِ زارم

مگـردان روکه اکنــــــون هم زبـــــوی عشق سـرشارم

دلم دربند زلفِ تو،شـــــــدم بی خـــــــود زخویِ خود

چـــــــو می آیم به خــــــودبینم همان دربان دربارم

توکـــــردی آشنا دل را به عشق ای ساحـــــل جان ها

زعشقت ساحـلِ دریایِ جانم من چگــونه دست بردارم

****

امیرحمزه شکالی فرزند:عوض

نوادگان شادروان حاج قدرت جعفری) متولد 1365 خورنگان

گفتی سرت سلامت ، می خوانمت کجایی

گفتم از این اسارت، کی می شود رهایی

گفتی چگـــونه  بینی، احوال عاشقان را

گفتم غمم گران است، بیداد از این جدایی

گفتی دمی بیا تو، از حال خــود خبرده

گفتم که درد ورنج ودوری و بی نوایی

گفتی که حاجتت گو،  تا من روا نمایم.

گفتم  تو را شناسم ، دانم که بی وفایی

گفتی چه می دهی تا ، دیدار تازه سازم

گفتم که دل فروشم ، در وقت  بی وفایی

گفتی قــــرار ما را ، در منــــزلی دگر ِنه

گفتم که خانه دوشم ، در عصر بی سرایی

گفتی درنگ ، شــاید، راهی دگر بیابم

گفتم تو را چه باشد ، آشفته می نمایی

-----

بــــرو ای نسیم هستی،پی ســــرزمین یارا

نظری به سـوی اوکن ، برسان سـلام ما را

همه خستگیّ راه وسفـــرت ، ز سررهـا کن

سخنی ز حـال ما گــــو ، بطلب از او دوا را

دگرآن نـــدای مستی ، نرســد ز مرغ یا حق

همه شب برآن امیدم ،که بخواند این نوا را

که دراین میــانه ی تنگ وزمانه ی دروغــین

غم رسم های کـهنه ، بشکست دست و پا را

مگرآ نکه خـود نماید ، نظری ز روی رحمت

نرسـد دو رکعتی اشک، به عــرش کــبریا را

اگرت که همچـــو سهراب و امید نوشـدارو

تو به زخم کن صبــوری و به درد کن مدارا

اگراین دوخط که گـفتم به دلت اثـــر ندارد

نرسد به پای شــعرت ، تو ببخش شهــریارا

-----

بخـوان ای جان به قربانت، چرا آشفته می خوانی

تو از تن پوش گــلبرکی، به رنگ صبح می مانی

اگرخــــواهی که من از بند این زندان رها گردم

مرا روزی تو دعـــوت کن ، به یک دیدار پنهانی

دلم را بی خبر مگـذار، تا در گوشــــه ای میـــرد

ستم  بس کافـری باشد، تو خود آخـــر مسلمانی

مگر پیمانه ی عـــمرم  به قـــدر نــوح  پر گـردد

که من خـود منتظر باشم ، در این دنیای مهمانی

اگر دل  در برم آری ، قــدم هـای تـو بر چشمم

تو راجا می دهم آن هم، میان فــــرش پیشانی

طبیب درد عُشّــا قم، تو را بیمـــار می خواهم

اگر دردرد گم گشتم ، تو را تیمـــار می خواهم

دراین غـــو غای وانفـسا ، به د نبال تو می آیم

اگرغم سایه بانم شد ،تو را غمخوار می خواهم

****

رضامهدی پورفرزند الیاس متولد 1369خورنگان، دانشجوی رشته برق  دانشگاه شیراز

 واین چند بیت ازسروده های اوست.

ای که بادیده وبا چشم سیـاه آمده ای

با دل سوخته در سـایه ی ماه آمده ای

مرحبا شاهد شیرین سخن کنج کنشت

مگر از عـربده ی عشق به راه آمده ای

ناله ی چنگ مدام از قدحت می ریزد

همچـو نی کز بر تاریکی چـاه آمده ای

درِآتشـــکده ی لعـــــل لبت را بگشای

که بسان صـدف وگنج نگــاه آمده ای

عشــوه ونـاز مکن تا نفسی رخ بوسم

تا که از همنفس بزم گنـــاه آمـده ای

هیچ معلوم نشــد خـــانه براندازی تو

چه سبب بود وچـرا گاه به گاه آمده ای

-----

عشق عاشق سوزمعشوق ازچه رو

با من یکسـو فتـــــــاده کرده رو

درخــــروشم از فـــراقت ای پری

از چـه بامن کم نمایی گفتــــــــــگو

ساقی بیـــاکه بام دلم خانقــاه توست

درویش جام باده ی صبح وپگاه تست

باشـــورجـذبه ی همگانت زخود شدم

امیـــدوارطلعت رخســــــارماه توست

مات گشتم زخـــود وسیرنگاهت کردم

لب فروبستم وازگفتـــه جوابت کردم

آنقدرصبرنمـــودم که فـــــراموشت شد

تابهوش آمدم ویکبــــاره بخوابت کردم

***

بهرام جمــالی فرزند      متولد 

 مهندس      ساکن تهران

هردم در التهاب كه بايد چه ها كني

صد بار توبه چه شبها نموده اي

 

هر روز درد و اضطراب ، در اين سراي مات

 

زيرا پسر به جرم پدر ، ......آويخته اي

 

اما بگويمت ، يك نكته   اي خدا

 

بايد بگويمت ، تو گنه را سروده اي

 

آري تو خلق كردي از اين گندم و بدي

 

اما گناه را حواله به آدم چرا دهي

 

شرمند ه ام از اين همه كفران و زندقه 

 

زيرا گناه را تو به خاكم سرشته اي

 

----

من دگر هیچ ندارم 

به چه می اندیشی
دل بیمار ندارم
به چه می اندیشی
روز من شب شدو
شب شد همه دنیای دلم
من که مهتاب ندارم
به چه می اندیشی
اولین عشق تو بودی
که شدی آخر من
پس چرا یار ندارم
به چه می اندیشی
این همه دین پی هم آمد و
من چون مستان
کافر چشم سیاهت
به چه می اندیشی
دین و دل بردی و
دیگر به منت کاری نیست
من که رفتم که شوم هیچ
چه می اندیشی

*-*

مجتبی کرمی منش« تخلص مکمن» فرزندعبدالمجید

متولد: 1359 خورنگان ساکن فسا کارمند بهداری فسا

دیدم که خون سرخ، چه مستانه  می رود

ازبیــن سنـــگ ولای، چه مردانه می رود

آن نای آتشین، که شـــرر شد ز حــــنجره

باصــد هــــــزارخاطره ، رنـدانه می رود

درداغ کربــــــــلا  به خدا ، نکته ای نبود

خــود هرچـــــه بود از سر پیمانه می رود

امـــواج  عشــق آیــــنه ، در مــهد نینوا

دیدم که با دو بال، چو پــــروانه می رود

ای عشق ما ندگار، عجب  ماندنی شدی

عـــــقلم  پرید از سـر و دیوانه می رود

تصـویر کربلا به دوحرف این چنین نبود

آن قـــهرمان که برســرهر شانه می رود

«مَکـمَن»هنوز درپی این نکته مانده است

احساس نابتان  که به هرخـــانه  می رود

------

یاس یعنی بهتـرین ها پاک ها

یادگــــارخفتـــه در افلاک ها

یاس یعنی اضطــراب نســـترن

اشک مـــــادر برمــزار بی کفن

یاس یعنی سُخــره براین زندگی

خنده های چکمــه ای ازکهنگی

یاس یعـنی معنــی آوارگــــــی

رستن ازخود باخــــدا همسایگی

یاس یعنی یک سبداحساس پاک

مردمی خاکی ولیکن سینه چاک

یاس یعنی عشق  یعنی اشتیاق

دمبـــدم دنـبال روزاتفــــــاق

یاس یعنی سجده گاهی درزمین

خاطــــرات  بدروخیـــبریا مبین

یاس یعنی از شلمچه تا به قصر

مرزهـــای ماندگـــار روزنصــــر

یاس یعنی همّت مــردی بلند

کشته شد تاکشورش ناید به بند

یاس راگــویم فقط دریک کلام

یاس یعنی یاس باقی والسـّلام

-----

بنــال ازدست یارانی که همرنگ ریا بود ند

دروغــین بود زیبائی ،گل خــار جفا بودند

سرود عشق می خوانند، ولی در سینه شان گویی

بسان ضـجّه ی گرگند ،کــز شیطان بَرَد بویی

اگرچه خوش خط وخالند این ماران زهرآگین

ولیـــکن نقشه ها دارند درسر،عقده ای دیرین

نه درویشـم که محتاجش، نه محتاجم به حاجاتش

خـــدا را من گواه آرم، از این افکار و آفاتش

صــــداقت را سیه کردند ، با افکار شیطانی

برای آسمــان سخت است، این دریای طوفانی

هزاران زخم می بینم ، ولــــی دم  برنمی آرم

جواب زهرسـودا نیست، ولی دیگر ازاو سیرم

*****

محمّد کرمی منش فرزند:عبدالمجید متوّلد : 1365خورنگان

دانشجوی رشته ریاضیات ساکن فسا

دل را کنی تـو بی قــرار.ازآتشت گشتم شــرار

گرما به جانم می دهی.چون شعله بردامان خار

دیشب زغم ازیاد تــو. اشکم برفت درپـای تو

آری مپرس ازحـــال من،گـاهی غمینم گه خمار

مستم تو کی اینجا رسی ؟خسته ز رنـج بی کسی

در غــربتت تک مانده ام ، بیگانه زین بیگانه وار

مجنـون رخسارت شـــدم ، مجـذوب مهتابت شدم

من روی ماهت دیده ام ، درظلمت  شب های تار

راهــیّ  دیدارت شـــــدم ، بی دانه در دامت شدم

محبوب اگرجان خواست هم من می شوم خاک مزار

مجنـــون ترین مجنون منم ، دلبر تویی دلخون منم

عاشـــق ترین عاشــقان ، دیــوانه ات دیــــوانه وار

می بوسمت از راه دور، می بینمت باچشـــم کــور

ای آفتـــاب روشنی ، بر قلــب تاریکــــــم ببـــــار

من جان به جانت می دهم ،لب را به جامت می نهم

مستم دوباره می بــده ، تا می خــورم مستـــانه وار

رباعی ها

ما زمستانیم و باران خــورده ایم

خون دل بادوستداران خورده ایم

از ندایی عاشقی ها شعــــله زد

در بهاری سوز یاران  خورده ایم

-----

خـورشید دوچشمت، به دل تارنشسته است

وزاو همه کوه یخ غــم نیـــز شکسته است

تاریـکی شب هــــای سیـــاه وظلمـــــاتش

ازرفتن خورشید که نه ،چشم تو بسته است

------

دلم را دادمش ،غم را عطــا کـــرد

زغم ســرو روانم  را دو تا کـــرد

ز هرراهی که رفتم ،راه من  بست

مگرجزعــاشقی این دل خطــا کرد

-----

توکه جز غم به دلم خــون  ندوانی، چه کنم

آتشی بر دل زارم  ننشــــــانی ، چــــه کنـم

منم ویک دوســه تا خنده ی مستانه ی مست

اگراین خنـــده هم از من بِسِتانی، چــه کنم

-----

آن هـمه یارومن اینجــابی کسم

بر نسیم زندگانی چون خســـم

هرکه آمد میــوه ی سرخی بچید

من میان  میــــوه های نارسـم

****

محمّدجواد قاسمیان فرزند: ناصرمتولد 1354خورنگان

شاعران افســــانه پردازند وخود افسانه اند

شرط عاقل را نمایان کرده ،خـــود بیگانه اند

آشنا با راز ورمــز عشــــــــق در بازار، لیک

خـویش از ابراز وصـل دوسـتان ،بیگــانه اند

طــرح دلها راچه زیبــا، روی کاغذ می کشند

خانـه ها آباد می سـازند وخــود بی خانه اند

هم چو ویران خانه هـا دارند گنجی اندرون

کس نداند عاقبت ،گنجـــند ؟یاویرانه اند ؟

گفتـــه هاشان دانه هـــا باشد برای دام ها

بهــــرمرغان هــــوائی هم مثـــال دانه اند

صد عجب باشد دراین تفسیر، اینان کیستند

شــــادی بزمند دائم ، در دل غمخـــانه اند

ای «پریشان »غم مخورزیراکه درجمع شما

کــز دل و دنیا گذشتند و ولی پیمـــانه اند

*****

شادروان:محمّدعلی سلیمانی فرزند:حبیب ا...خورنگان

تولد 1354وفات 1383

چــه غـــریبانه ازبرم رفتی    کاش می شـد دوباره برگردی

کاش هنــــگام رفتنت یکدم     پشت سر را نگاه می کردی

کاش می دیدی ابرچشمانم     در عزایت چگــونه می بارید

زیــر باران اشک ها قلبم      هم چو طفلی زدرد می نالید

بود آگـــه دلم که این رفتن          بازگشتی دگر نخواهد داشت

دست پر مهر تو به باغ دلم          گل عشقی دگرنخواهد کاشت

ناامیــــــدانه با دلی پر درد      رفتنت را نظـــاره گـــر بودم

چه شداینگونه بی وفا گشتی      من از این نکته بی خـبربودم

گرچه بگذشت سال ها زآن روز      رفتنت را نکــــرده ام باور

شایـــد ای آرزوی گمشده ام     بازگــردی تــو ازســـفرآخر

-----

بازهـم درپی لبخنــــــــد سفربایدکرد

بازهم درره مقصـــــــــود خطربایدکرد

دیده برهرچه سیاهی ست دگربایدبست

بازهم دررخ معشوق نظــــــــربایدکرد

-------

خـــــــــواب دیـدم دارم می یام به دیدنت

بایه دنیـــا اشتیــــــــــاق ، بایه عالمه امیــد

خواب دیدم دارم می یام ،سر بزارم رو دومنت

با یه قلب بی قـــــرار، با یه قلب بی نصــیب

خواب دیدم دارم می یام ،که باتو درد دل کنم

اومــــد م گــــریه کنم از ته دل صــدات کنم

می دونم تو مهربون ، درد دلامو گــوش میدی

می دونم که می شــنوی، حتما جوابمو میدی

اومــــــدم  ازت بخوام ، حاجتمو  روا کنی

التماست بکنم ، تا درد مو  دوا کــــــــنی

گـــــنبد طلای تو، از دور و دورا می دیدم

نمی دونی که چه جور، دلم تو سینه می تپید

آخه می خـــــواس مث کفترا ی دور حرمت

می تونس پربگیره به اونچه میخواس میرسید

ای امـــید  ناامیدان، من به تو امیــــدوارم

باتمام ناامیــدی، من به لطفت چشـــم دارم

ای که گفتی گربخوانم ،حاجتم همـوار سازی

ای گـشایشگر، حبیبا جــــان من پروردگـــارم

تا تــورا دارم چه باکم، از بلاها، زانکـــه هردم

اندراین دنیای طوفان، دل به عشقت می سپارم

در دلم تنها تویی تو، برلبم جـاری ست نامت

بهراعـــطای وصـــالت ، بی قرارم، بی قـرارم

خواندی ام تاخیر کردم ،در عمل تقصیرکردم

جان من در پیشگاهت، رو سیاهم ، شرمسارم

با تمام جُـرم وعصیان ،کوله باری از گناهان

مهـربانا چشم  بخشش، من ز درگاه تو دارم

-----

محمّــد رضا سبزی فرزند : غلامعباس متولد: 1349خورنگان،

لیسانس ودبیرتربیت بدنی

شب سرد است و طوفانی     ملــــخ خورگشته مهمانی

به شب از عطرسرمستم      خود ازگردان فــجر هستم

صـــــدای یارب یـــاران      گل گلبـــــوســه ی ایمان

نهــــیب آتش و طـوفان      میـان رعـــــد و گلبـاران

چـوشیران بچـّــه ی گردان       دلیـــران از همه ایــران

یکی پامی نـــهد بر مین        یکی برلب گـل یاســـین

اجل اکنون به من یار است      به من آتش پرستـار است

هم اکنون دل غمین بدرهستم     بیاد بچه های فجرهستم

****

مجیدجوکار فرزند سیروس متولد 1366خورنگان

فوق لیسانس حقوق جزا،آرام وصبورودوست داشتنی

دوبـــــاره بردلِ زارم نشــــانه رفتی تــو

شبیه غمــزده ای بی بهـــــــانه رفتی تو

همیشه گوشــــه قلبم حریم امن تو بود

بدون قلبــم وبـــی آشیــــــانه رفتی تو

در اضطــــراب ِرسیــدن نـــرفتن و رفتن

شبیه خـــاطره ای جـــاودانه رفتی تو

غــــریق موجِ خـــروشانِ بی سرانجامی

به ســویِ ســـاحل آن ِبی کرانه رفتی تو

سوار اسبِ خـــرامان ِ قصّـــــه ها رفتی

شبی که در به در وبی تـــرانه رفتی تو

لبالب از گل خنـــــده لبالب ازشـــادی

چه با کـرشمه وناز عــاشقــــانه رفتی تو

پرنده،ای همیشه مهاجرهمیشه درپرواز

یقین که درپی هــــر دام ودانه رفتی تو

تو آمـدی که همیشه کنـــــار من باشی

میــان وهم وسکـتـــوتی شبـانه رفتی تو

کتـــــاب شعـــر من ازاسم ناز تـو لبریز

به واژه واژه ببین شــاعـــــرانه رفتی تو

------

ابتـــدای سفــرم، صبر کنم یا بروم     ســال ها منتظرم صبر کنـم یا بروم

شاهـــد لحظـه پرواز نگاهم بودی      قمـری در به درم  صبر کنم یابروم

زیر این نرمی خــاکستر بی فـرجامی    شعلـه پر شــررم صبر کنم یا بروم

شب مهتابی ومن در پی فردا شدنم     نور چشمــان ترم صبر کنم یا بروم

پای تاسر همه درحسرت او میسوزد      همچوشمع سحـرم صبرکنم یا بروم

پروبال من خسته دگرازطوفان ریخت   مرغ آسیمه ســرم صبر کنم یابروم

****

منصورقاسمیان فرزند:محمّدحسین متولد 1336خورنگان

دبیربازنشسته آموزش وپرورش ساکن فسا

دوچشم عاشق من، شیوه ی خورشید می فـهمد

جنون دردِ مرا، درلحــــظه ی تـردید ، می فــهمد

میانِ یک طلـــــوع و یک غـــروب روزِ بارانــی

قبای سرخ وسبزی را که می رقــصید، می فهمد

تــوباورکرده ای چون کــبک سر درزیربرفم ؟ نه

هـمای بخت من ،آیینــــــه ی جمشید می فـهمد

خودم را درخودم گم می کنم،وقـتی که می آیی

که خــود احساسِ ِدردِ مردِ درتبــــعید، می فهمد

ســــرم را درمیـــان شانه هایم می کنم پنـــــهان

به رویم هرکه زدلبخـند وخوش جوشـید، می فهمد

دراین فکــرم که خود را بدگـمان سـازم به حال خود

کجــا ؟این رأی باطل را هرآنکس دیـــد می فـــهمد

نگاهی میکند برچهره ام باخنده،بین!منصوربیدردست

بگو،هـرکس که دردم چون خودم فـــهمید، می فهمد

-----

وقتی رنگ خدایی ازمن ومادور می شود،جشن شیطان شروع می شود که

من بی دلیل نبوده که سجده برآدم نکردم.

بی پرده می گویم، دلم پروا ندارد

آری تو هم مثل منی، حاشـا ندارد

الله اکبـرگفتن من، جـــزریا نیست

درسینه ام نقش خـدائی،جــا ندارد

دراشتراک کسب وکـــارما وشیطان

دیگر تــوکّل برخــــدا معنا ندارد

آن ازنماز صبح و شــــــام بی تأمّل

این از ریـا، که عـامی و دانا ندارد

آن روزشیطان بی جهت فریاد می زد

من جای او ،اوجــــای من،دعوا ندارد

از یکّه تازی های من، شد آسمان تنگ

یعنی دوعالم ،روی خــــوش ازما ندارد

شیطان تمام حرص وجوشش منصبش بود

آن جایگاهی که دگــــــر، فـــردا ندارد

من لعن شیــطان می کنم دراین لباسم

شش پای شیطانم که خود یک پا ندارد

ترسم که من هم رانـــده ی درگاه باشم

چون درحـریم حضــــــرتش، امّـا ندارد

فـردا همین شیطان ،مرا بازی بگیــــرد

فــردا چـــــرا، امـروز هم، ای وا ندارد

کوتاه کن این قصّـــــه ی تلخ دروغین

عالـم برای مهـــربانی، جــــــا ندارد

------

مـا به روی آب ، منـــزل کرده ایم

چشم جان خــویش، برگل کرده ایم

دیده از روی حقــــایق بســته ایم

گوش برفــــــرمان باطل کرده ایم

روز وشب مدهـوش دنیاگشته ایم

عمرخــود بیهــوده زایل کرده ایم

مِهــرجانان از دلِ خـــود برده ایم

مِهرخــاک مُرده ، در دل کرده ایم

حُبّ مال وجــــــاه درســرپروریم

گوییا خــــــود،کارعاقـل کرده ایم

باد برما حیف وافســــوس و دریغ

زاین مصیبت ها که حاصل کرده ایم

منـزل منصـــور جــــائی دیگراست

بی جهت ،منـزل به منزل کرده ایم

-----

امشب ای لُکـنت غزل واشو   طــرح دیگر بریز و بَلوا شو

تا کُـنَدعاشــقی،دوباره دلم      دست دردامن معــمّا شــو

دست مگــذاردرپناه چراغ     خود نمائی نما وغــوغـــاشو

تارسدشعرجان به اوج بلوغ       قطـره قطره ببارودریاشـو

برتبِ زردِ در گلــوخـــفـته      مُعجزسامــریّ وموسی شو

نکته نکته به دفترم بنویس      شاهدشعرو شورومعنا شو

------

زایـرم زایرمشتــاق ، که صبرم به لب است

هاله ی زردکه محتاج به مهتاب شب است

آمداز فاصلــــه هائی که گمــــانم  نرسید

حال من ازســرِزلفـــانِ سیاهش سبب است

روی پیراهـــن تب خال تنم، نقشی نیست

آنچـه بینی اثــرفاجعـــه ی زخـم تب است

مهــــربان بود و ادب رایحه ی جانش بود

دل مـن با نگهش باز عجب درعجب است

یادگــــــاری زتو درسینـــــه نگه می دارم

که دمادم همه جــا نام تورا ذکر لب است

--------

دنیا به کامِ کــــولیِ ولگــــــردِ شهــــرماست

آن خالی ازحیــا، که خودش را فــــریفته است

باظاهــری پلیـــد، کـــــه شیــطان غلام اوست

مشغول اوست هم چوخودی راکه شیفته است

همچون عـروسکی ، به خودش فخـــر می کند

باکبــــر و ناز، بر من و تو خنــــــده می زند

درزیر پلک هـــای خطــا کـــار هــــرزه اش

صــد طعنه برحیــای تـــو و بنـــــده می زند

باور نمی کند کـــه چنین فخــــــر هرزه گی

روزی بلای جـــان نحیف و پلیــــــد اوست

بی ریشه ای، که تازه به دوران رسیده است

دوران ندیده ای ست، که هرروزعیـد اوست

------

شهــراز غلغـله ی خلق، پراز غم شده است

زین همه زاد و ولد ، شهرجـهنم شده است

یکّه تازی شــده فرهنگ، سلامت شده سَمّ

شاخــه ی سبزِ امید من و توخم شده است

آبــــــرو ریزی و بــرتافتـــــن و َفحّــــاشی

بهـرِهـر بی سروپا ،حـقّ مُسلمّ شده است

 درخَم کوچـه و پس کــــوچه ی بی انصافی

طَعن هر بی سرو پا، روزی آدم شده است

اعتراض تو مساوی است، به درگیری وقهــر

کری و کوری ولالی به تو مـرهم  شده است

حق کجا نان ونمک، مردی وانصاف کجاست؟

حقّ و باطـــل مُتلبّس شده، درهم شده است

گربمیـری تو از این غصّـــــه ، نداری گنهی

 شهــــر فرهنگی ما ، لاله ی ماتم شده است

درنفس تنگی این شهـــــر، کجـا هم نفسی

شب این شهـر، تب تهمت مریم شده است

یاد دیــــــروز من و پیر سر کـوچه به خیر

یادگار شرف ومهــــــر و وفا کم شده است

------

جهان تاریک ودل ،درپرده،سَــئما 1

زظلم لاشـه های لات وعُــــــزّی 2

بیـابان وسیــــاهی ،آتــش و دود

تمام دشت را، پوشیـــــده غَبــرا 3

برای کشتن دشت شقــــــــــایق

صـدای گــــرگ می آید زصحـــرا

صــدای شیهــه ی، اسبان جنگی

غریـو تند باد و اشک عَبــــرا 4

عـلم، شمشـیر،نیـــزه، تیر،پیکان

چه همخـوانی نموده ،شوروشیدا

ســـرودست وتن وانگشت وبازو

به خون افتاده حق را کرده معـنا

فـروبرده است، چنگـــال شقاوت

به خــــونِ پاکِ فـــــرزندان زهــرا

لب ودندان ومشک وتشنه ی عشق

جــــوانمــــــردانه ، سردرپای مولا

کنــار علقمــــه، دست رشیــدی

جدا گــــردیده، از بیـــــداد اعـدا

سواران یک طـرف ،مست هـیاهو

ســــوارِعشق، آن ســـو،مانده تنها

میان دشتِ وحشت زا ،ســــواری

نمـوده ، با خــــدای خویش سودا

درآن بُحـبوحه ی سخت جــدایی

کنارش مرد و زن ، ازآل طـــــاها

چه خوش مهمان نوازی کرد رافِـد 5

که شــــــرمش تاابد برنام دنیـــــا

درآن هنـــگامه،سیمــــای ِشـرافت

به خــــون خویشتن،فرمـــودامضـا

-  َســئما =  تنگی و مشــقـت

- لات وعُــزّی  = دوبت بزرگ مکه

– َغـــبرا = سیاهی و کینه و دشمنی

-  عَـــــبرا = گــریه و زاری

– راِفِـــد = فــرات یا دجــله – رافــدین = د جـله وفـرات

-----

ای جان فـدایِ زخم دوصد پاره پیکرت

ایمان خجـــل زمشـــرق آیینه گسترت

من با که گویم این غم جانسوزِالتهاب

دشمن فـــــزون ز ریگ بیابان، برابرت

گلهای سر بریده و زخمِ عطش، عطش

درپهــن دشت توده ی غمگین،شناورت

یک کاروان، ستـاره ی افتاده برزمین

برگــرد مــاه نیم شده ، نیم اکبـــرت

فریادی ازگلوی شط خون،شنید دشت

آن دم که مـــوج آب،زکف زد برادرت

در پیش چشم شب زدگان ســیاه روی

آن ناکسان گرگ صفت،خـیره برســرت

با یک هجـــــوم پیکر پاکت گلاب شد

عـطری که اشک گشته به چشمان مادرت

شد ضــــــامن تداوم دین ، تا قیام حق

خــون گلـــوی نازِ ، گهـــربار اصغـرت

آن باغ هـــــای سروشــناور ،قلم قلم

درپیش بی قـــراری  بشکسته لشکـرت

ای کاش جان زقالب عــــالم، شدی تهی

آن لحظه های دادن جان ، نزد خواهـرت

آزادگی ّورســــــــــم جوانمــردی وادب

بودآخـرین پیــام و نـفس های آخـرت

گل سر نزد به دشت، مگــرسرفکندگی

درپیش ســرو قــامت وگــلهای پرپرت

-----

«تـقدیم به همه ی پدران سـفر کرده»

چقـــدرخانه ی خالی برای من سخت است

نگــــاه ساکت قـالی برای من سخت است

چقـــدر حوصــله ،تا کی صبــوری و طاقت

هـــوای بی پـر وبالی، برای من سخت است

پدر که رفت،دگـرخانه رنگ خــودرا باخت

سکـوت حنجـره حالی برای من سخت است

تمام شـــــادی من ، از کنـــــــار من پر زد

دگـر نگاه اهــــالی ، برای من سخت است

رهـاکنــــید مــــــرا ، تا کمی ،نفس بکشم

هوای دور وحوالی  ، برای من سخت است

پـدر ! ســــلام ، پدر دیده را چـرا بستی ؟

نه خود جواب وسوالی برای من سخت است

تو نـــور دیده ی ما بودی ای پـدر بنگـــــر

عبـــور یوم ولیـالی ، برای من سخت است

خــــدای من ، پـدرم را به باغ رضـــوان برد

اگرچـه خانه ی ،خالی، برای من سخت است

کمی به خــــواب من دل رمیده مهمان شو

اگرچه خـواب خیالی ،برای من سخت است

پدر، سکـــــــوت وشکـــــوه و تلاطم دریا

طلوع فجـــر محالی، برای من سخت است

زســـوز هجــرت آن گل ببین چه آب شدم

نگـــاه خیس زلالی، بــرای من سخت است

به پشت سر نظــرافکن ، ببین که فـرزندان

بدون سـایه تعــالی ، برای من سخت است

-------

تک بیتی :

من ندانستم چنین یاران موافق بامنند

ورنه خیلی زودترمیمردم،این باورکنید

-----

من که از باطن خود ازهمه آگـاه ترم

پس چــــرا درعمل ازجمله ریاکارترم

*-  دوبیتی:

بیـا جـان از پلیــدی شستشوکن

دمــی بنشین وبا حـق گفتگوکن

نه درمسجـــد ، نه دردیروکلیسا

خـدا درچشمـه ی دل جستجوکن

------

به پیشگاه محمد(ص)

ای روح ِبلنــــــد آسمانی    معنـــــــای کلام زندگـــانی

ای ازتو طلوع صبح روشن    گلچهــــره ی صبح نوجوانی

ای جلوه ی حُسن و اُسوه ی خُلق    خیـرالبشری ودلستانی

باآن نمکین رُخ  ملــیحت     شیرین لب و هم شَکر دهانی

ازسینـــه ی پاک عنبرینت      بوی خوش گل دهد نشانی

برعالمیان همـــــای رحمت     تاج سـر و افسر جهــــانی

سیمای بهشت جلوه دارد     زان چهره ی پاک و ارغوانی

برجمع جــهانیان توسَروَر      پیغمبر مُلک وا نس و جانی

معراج تو اوج  معنویّت       چون ماه به اوج کهکشانی

فردا زعطوفت و کــرامت       بر وحشت حشرسایه بانی

ختم رُسل و عُصاره عقل      در مُلک مَباد چون تو ثانی

مقصود جهان وآفرینش      ای شمس و ضُحی ی آسمانی

منصورم وگشته عمر فانی      دریاب مرا ، زمهـــــربانی

------

برگ زرد خــزان رسیــده منم         دل زجــان وجهــان بریده منم

آنکـه خورشیــد روشنی انگار         پیش چشمش کمان کشیده منم

آنکه پیوسته طعنـــــه و آزار             از زبان کســان شنیـــــده منم

گر برانم سخــن ز غصّه ودرد          شـرح صدداستان ،قصیده ،منم

جستجـــو هرچه کرده درایّام          ازجــــوانی ، نشـان ندیده منم

طوطی سبـــــز دم فرو بسته         که از این آشیان رمیــــده منم

گرچه دستان خسته ام زخمیست     برگ سبــز از جهان نچیده منم

همچــومنصــورِسر به دار فنا        هربلایی ، به جـان خریده منم

-----

رهـایم کن رهـا ، از درد،از افســــانه ی مردم

رهــا از شکوه، از اندوه، از غم خـانه ی مردم

تمامِ لحظـه هایم صــرفِ حسرت،غم،غمِ بودن

چرا دلبسته ام ، دل بستــــه بر دُردانه ی مردم

بسـوزان ، آتشم زن ، آب دِه ،خـاکسترِ سردم

نمی خــواهم بمانم بیش ازاین درخانه ی مردم

جهــان ارزانیِ کـرکس ، جهـــان ارزانیِ کـــژدم

من آبادی ســراجــویم ، نه این ویرانه ی مـردم

کنــون ِآزادم از بنـــدِ اسارت،پـــای کــــوبانم

چه دلشـادم،چه بی رنگم، ازآب ودانه ی مردم

زبس عـــــودِ رسیـــدن می نوازد ، روحِ آزادم

به رقـص آورده ام تابوت ِخـود برشانه ی مردم

بخـــندید و بخنــدانید بااین شعـــر دلگیـــرم

که خود خنـــدیده ام ازحالت رنـدانه ی مردم

چندرباعی ....

دیری است کلیدِ خنـده را گُم کردم

حـوّای وجــــود،صــرفِ گندم کردم

بی تاب وشکسته ولگــدکوب شدم

تاگـریه برای ِفهـــــمِ مـــردم کردم

-----

هَذیانِ غــــزل، تبِ ســرودن دارم

دلشوره ی عشق و شوق بودن دارم

پاشــوره کنیـــد ، بال پرواز مـــــرا

زیـراکـــه هـــوای پر گشــودن دارم

-------

با گوشـه ی چشم،دیـده بر در دارم

دیدار تـــــو را همیشه، درســر دارم

شعری که نوشته ای توبا شورونشاط

بر صفحه ی دل،گوشــــه ی دفتر دارم

---------

دل خنده زند که ناز شستم بدهد

چون دشمن دیرینه شکستم بدهد

روی خـوش اگـرباز نشانش بدهم

ترسـم که دوباره کار دستم بدهد

-------

اولین حرف که از مدرســـه آموخته ام

الف قدّ تو دلجـــوست که اندوخته ام

سرِ بازاربه جـــــزعشق تو ازکف دادم

این گرانمایه متاعی ست که نفروخته ام

-----

یک عمر دویده ام، به منزل نشدم

با خاصــه وعام، هیچ یکدل نشدم

رَو،خاطـرِ خود برای من تلخ مکن

صـد سال سیاه،اگرمن عاقل نشدم

-------

آن یار که پیوسته صدایم می کرد

درشـادی وغم مدام یادم می کرد

امروزچـه شد، که آمد و می دیدم

ماننـد غــریبه ای سلامم می کرد

------

گرحوصله ای مانده تو را ای شبگرد

فانوس به دست گیر و درکوچه بِگرد

از خشت نوشتــــه هایِ متنِ  دیوار

آگاه شــــوی ، نمانده از ما جز گَـــَرد

------

این قطــــره اسیر دست اقیـانوس ست

این مرغ رمیده ،خسته دل ققنوس ست

ازجمـع کســــان بـرید و خاکـش بکنید

کاین سکّـه ی یادگار دقیـــانوس  است

-----

بسیــارمن ازخــــدا و از دین گفتم

ازمـردمی ومــــــرام و آیین گفتم

امــــروزکــه پرده از رخم می افتد

دانید همـــــه ز روی تمکین گفتم

-------

عمر ما فاصــــله ی بین اذان است ونماز

بین این فاصله ،سرگشته ی نازیم و نیاز

ناز کم کن،که نیاز من وتو دادرس است

فرصتی هست کنون،روبه خدایت پرداز

این فاصله همان

- اذان درگوش طفل هنگام توّلد و نماز برجنازه میّت وقت فوت

 

ازجهان بینیِ من هوی و هوایی ماندست

ازخدا جـــوییِ من برگ ِریـایی ماندست

چه خیالاتِ محالی ست، من و دینــداری

از خدا،دین ِخـدا، نامِ خــدایی ماندست

------

باید که نوحــــی دیگـــر از دریا برآید

مـــوسی  مَرامـی از دل این نیــل زاید

عیسی به پیمان ، دست ِاحمد را بگیرد

تا مشکلِ این قــومِ بی ایمــان گشاید

------

من ازروی خــــود سخت شرمنده ام

سیـــــه نامـــــه وزشت پــرونده ام

سپـــــارید این روسیـــــاه خجـــول

به گـــوری که بادست خــودکنده ام

------

خـدا داند ودل چــــه بد کرده ام

ره خالق و خلق سـدّ کـــــرده ام

مرا در سیــه چال زندان کنیــــد

خـدا را به حبس  ابد کــــرده ام

------

من ودل گوشــــه ی شهرِ هیاهو

من ودل،خیـره چشمانی ز هرسو

من ودل،خستـــه،گـرگانی دغلباز

من و دل مانده تنهـا.با من و او

***

جیران قنبری« همسررضاقلی فرهمندشاعر»فرزند: شادروان

عبدالحسین متولد 1352 خورنگان

یادش به خیر، اون قدیمـا    چه با صفـــــا بودن دلا

بچّــــــه ها و بزرگتــــــرا     جـــــــوونا وکوچـــکترا

چه مهـربون بودن با هم    چه هم زبــون بودن باهم

به هم نزیــــک بودن دلا     کـــینه نبــود توآدمـــا

چوغی بودن همه ی درا      خشت وگلی بودخونه ها

تو کوچـه ها اَو رد می شد   گله ی بزی شو رد می شد

چقــــد زرنگ بودن زنا      دسّ وپاها زده حـــــنا

غالی می بافتن ُگــــروگر     سالم وخــــوب وُگرومُر

صــــــدای َکرکیت زنا      َاگوش می َمدتوکوچه ها

خمیرمی کردن توحصـین    نگــه می داشتن تاپسین

تا وربیا خمـــــیرشون     تش بندازن تو بیرزشـون

نون بپـــزن با دَسّاشون     دَسّای پینه بَسّه شـــون

آتیش می کردن تو اجاغ   گلیم می نداختن تو اتاق

حسن وحسین و مَحـدَلی    جعفـــر و عباس و علی

مریم و زهــــرا و مَلی    جمع می شدن تو پَنگدری

نبود نه غصّــــه و غمی     حرف میــزدن از هردری

پسرهای شیطـــــون بلا     تومحـله های با صـــفا

کوچه باغی پشتِ فضــا      بادوم زارو گــــندم زارا

مــــحله ی پایین و بالا        قبله ی ده پس کــوچه ها

سفیدگونی و انجیـــری        محله ی فارس و عــربا

می دویدن ســـر به هوا       باپای پَــتی تــوی ِگلا

تر بازی وچوغ کِـــلیلو      چیش بـگیرو وهاچی چو

یکی میگفت هیلی هیلی     یکی میگفت سَـپُرسَلی

هیلی هیلی  سَپـــُر سَلی        اینــجـا تا عـباسِ عــلی

یَلِخِتــــری و چَک بازی         ســیمدو و ِرنگای فلــزی

آردوم سَنه ،خونه ی شیـر     بابی نو وهم هازَنگ شیـر

عیدکه می شدصفایی داشت   چه شوری ونـوایی داشت

بچّــه ها با رختـــای نو       خــــونه ی مااِمـــشو پـلو

داد مــی زدن با آه و وا      آهــای نـنه ،آهـــای بابا

می پریدن ازسروکـــول       قِبــراغ و شاد و وولِ وول

غــروبا که بُزها می مَدَن     زنها شیرش می دوشیدن

بادیه ، قلفتی ، قابلـــمه     پراز شیـرودوغ  بود همه

دوکارد می چید پشم  بُزا      پَـــرّه می ریسیـدن ، زَنا

تو حیاطــــا ، چاه اَویی      رو سر چاه ، چرخ چوغی

زنها می رفتن سرجــوغ      باخودمی بردن نون ودوغ

بادیه اَو رو سـَـــرِشون       تر و تلِیس پیرهنِ شـون

احوال هـم می پرسیدن      هرساعت و زد وگـذری

یادش به خیـر اون  قـدیما   پیرا– جـوونا– بچـه ها

دیگه تمــوم شـد بازیا

****

سیده فاطمه سادات اشرف منصوری، فرزندسلیمان

متولد 1360-کارشناس زبان انگلیسی شیراز

خـــــدایا آرزویی ســــــرد دارم

دلی غمگیــــن ولی پـــردرد دارم

نمی دانم چـــــرااینگــــونه هستم

پر از تشـویش با دلـــشوره هستم

هـواابری ست غمگین است فردا

گمـــانم مــرگ پّرچین است فـردا

سری پردرد وسـودایی مـرا هست

دوچشمی چـــاه پر آبی مراهست

دلم رنگ شقایق هــاست امشب

و دلتنگ دقــایق هــاست امشب

دومشتم بسته ازاین شــدت غم

وجسمم خستـه ازحـــرمان وماتم

خــــــدایا آفتــــابی  روشنـــایی

چراغی مــاهـتابی  سر پنــــاهی

نمی دانم چــرا اینگـــونه هستم

پرازتشویش و هم دلشوره هستم

تورا می جـویم ای گـل ای ستـاره

تـــورا ای یار با درد وگـــــــــلایه

چنان خـون در دلم کردی که دائم

دوچشمم پر زبــــاران بهــــــاره

------

برچیدن بوسـه ازلب حورخوش است

آوای سمای یارب ازطـورخـوش است

موسی صفتــانه جــو خـــدا را ورنه

«آواز دهل شنیدن ازدورخوش است»

------

ای سرچـــوغصـــه باشــددل پاره پاره باشد

ورغصــــه خـود نباشـد دل هیچ کـاره باشد

دل راازآن سرشتند کـــــــزخـون آن نویسند

عاشق چونیست مجنون مجنون چکاره باشد

****

سـیـّده زهـرا منصـوری فرزنـد: شادروان سـرگرد سـیـّدفتح الهن

منصـوری متـولـد: 1363- مهندس معـماری ساکن شیـراز

دردایـره ی آمد ورفتن چــو شدیم

ازدست همه خسته وافسرده شدیم

هرکس بـه طریقی دل ما را آزرد

درعهـد جوانی همه پژمرده شدیم

----

بی یـــــاد حسـین نام برلب نبــرید

بی عشق حسین دل به مکتب نبرید

هرکس که طلب کنـد،زما آب،زاشک

گوییم کــه بی حسین برلب مبـرید

-----

دیشب دوباره آمد وحـالم خـراب شد

من را به بادداد ودل من کباب شد

-----

گفتم ببین ، عزیز، جواب ســوال من

درحسرت نگــــاه تـو،نقش برآب شد

نقشی زدم به یاد تـــو درعالـم خیال

ازدست رفت نقش وخیالت سراب شد

دیوارچید بین من وروی ماه خــویش

شـرح غمش مثنـوی صـدکتاب شد

------

دیشب نـدا زدندکه حــوّا نمـرده است

بی هـوش بود درپی دنیا نمـرده است

درحسرت ندیدن رخســـــاریارخــویش

جانش به لب رسیده وهیوا نمـرده است

هابیل رفته به خاک وغم فـراق وهنوز

قابیل براین امید که حاشا نمـرده است

حتی خلیـل تیشه خودراشکست ورفت

وقتی که دید آن بت عُـزّی نمرده است

یعقوب خم شد و درحسرت وصال پسر

تنهـا به این امیـد که خـدایا نمـرده است

یونس به بطن حوت شد ومیکرداعتراض

تنهابه این نشان که مسیحــا نمرده است

موسی هنـوزنغمـه طـورش به گوش بود

واحیـرتا به لب که یهـــــودا نمرده است

مجنون نبرده از سرخــود عشق لیلی اش

فرهــــاد گشته کشته و زیبا نمـرده است

دراشتیــــاق دیدن روی خــوش بهـــــار

گفتی خبر دهیــــد که هـلیـا نمرده است

........

ازآشیـــــــانم رفتی وچیــــزی نگفتم

دلخور شدم ، ازتو ، ولی چیـزی نگفتم

تو بی وفــــا بودی ومن درکوچـه ی غم

درخود شکستم ، له شدم ،چیـزی نگفتم

از مـن مخــــواه دیگــر به امیدت بمانم

ازتو گـذشتم ، رد شـدم ، چیــزی نگفتم

 حتی دلیــل رفتنت را هم نمی خــواهم

 درباور خود شب شــدم ،چیــزی نگفتم

 در بیــــکران صحـن اقیـــانوس هرشب

من شمع و فانوست شـدم ،چیزی نگفتم

حتی دعــــا هم بی اثر شـد بهــرحاجت

بازیچــه ی دستت شــدم ، چیزی نگفتم

****

سعیده خداپرست- فرزند:عبدالرّزاق متولد: 1370خورنگان

قاصــدکی ازتو خبــــر، برای من داشت بسی

گفت که بایادمنی هــــــــردمی و هرنفــسی

گفت برای دیــدنم ، روزو شبت یکی شـــده

گفت بـدون تو ببین، صـــدایم آهکی شـــده

گفت که فرداست وصال،چونکه کنون درسفری

دگر پس از هــــــزار روز، نیـــا اگـر در اگـری

هـزار روز گـــذشته از،قاصــــدک و من وخبـر

هـــزار روز گذشتـــه از وصـال فــــردا و سفر

عجب زمانه ای شـده، قاصـدک هم دروغ گفت

شاپرک خــانه ی دل، زشمع  بی فــــروغ گفت

غـروب این سپیده دم ، همچو سفردروغ شد

فقط بگـو حــرف تو بود، یا که خبردروغ شد

-----

تو ای زیبــاترین، زیبا نــگارم   خـدا را شاکــرم، هستی  به یادم

نمی دانی دلم آن قـدرتنگ است  که دایم لحظـه ها رامی شــمارم

نمی دانی ،صـــدای نعل اسبت  چـه سان آتش زده برجسم وجانم

کنون خــواهم ز اعماق وجودم  ندای العـجل مهــــدی بخـوانم

نمی دانی تمّنـــای وصـــــــالت   شــــده ورد زبــانم تا بمانــــــم

نمی دانی دلم خــــون است آقـا  بیا تا باتـو عهــــدت را بخوانم

دریغــااین که می گویم تودانی   زمن آگــــاه تــر هستی زجـانم

****

مرضیـه طالبی، فرزند: علی محمّد، متولد: 1359- خورنگان

ویک لحظه دربی نهایت نشست  تمام نفــس هـای من را ربــود

یکی زیرچتـــرغـزل های عشق   به چشمی برایم خــدا راســرود

یکی رنگ آبی ترین خاطـــره     پر ازعطـر صحـــرا وباران و رود

دلش جنس شب های قدروکمیل    وچشمــان اوخیس یاس کبـــود

هوا بوی شهــــر مدینه گرفت   چـــولب را به شعــرخــدا ترنمود

منــــم ازتبـــارعلی شیـــرحق  همان کس که احمدمرا می ستود

به احـیای خــون حسین آمدم   به جبــــران سیلیّ و قــدّ خمـود

زمین،آسمان مست فیض حضور  به نزدش همه سربه خاک وسجود

جهان درطوافش،همـه یک زبان   به صـــوت انا المهـــدی او درود

دوچشمان من خیس این اشتیاق   تمام نفــس های من را ربــــود

ولی باز بیـــــداری و انتظــــار   و افسوس برمن همه خواب بود

بی واژه های چشم تو

چقــــدردلم تنگ است

و لحظه هایم خاکستری سرد

دربستر سکــــــــوت زمان

این غربت غــــــــریب را

بی حضور تو میزبان شده ام

دیگراسارت غروب وغزل کافی است

فصل زمستان دست من

چشمان آفتابی ات راانتظار می کشد

تا تندیس دلتنگی ام

بی تاب آب شــــود.

-----

کاش سهـــــــراب .....    مرا هم بود

جرأت رفتن ودل کندن ازاین شهرغریب

ورها گشتن ودل کندن از این شهرغریب

ورها گشتن از این سایه ی تاریک زمان

کاش پیراهن تنهایی من، جا می شد

گوشه ای از چمـــــدان رفتن

برتن پیــــــــــــــراهن من

وصله های قفس وماندن ومردن

خــــــــــــورده است.

-----

امشب به دامــان غــزل دل می سپارم

ســررا به روی شانه هایش می گذارم

تا هق هق خامـوش من آرام گیــــرد

ازاین بهانه دست خــــود را بر ندارم

چون خودغریب کوچه های بی عبورم

بــرغربت آیینــــه امشب سوگـــوارم

دستم بگــیر و ای غــــزل باآستینت

ازکهنه روح من  بشو ، گـــرد و غبارم

مستم کن از بوی غــزل ، باران ، ترانه

تا برســـرِسنگِ دلـم ،آهســــــته بارم

من آخرین دلواپس این کوچه هستم

ابری تراز چشمـــــان سبــــز انتظـارم

تا بازگـــــردی از غــــروب سرد واژه

تک تک قدم های زمان را می شمارم

*****

هاجر سلیمانی مقدم فرزند بهرام متولد ۱۳۶۱ اصفهان لیسانس علوم تربیتی وعلوم قرانی

 

می دید طوفان را به تقدیر و سکون داشت
عرش معلی لیک غوغـــــایی درون داشت؛

هرآن نشان از اتفــاقی سرخ می رفت
بال و پرجبریل حتی بوی خون داشت!

هرچه خبر می آمد از پایین عطش بود
فواره ها را حـوض کوثر واژگون داشت

از بس کــــه بازار خیانت بود سکــــه
آن روز میکائیل هم سر را نگون داشت

فریاد "هل من ناصرٍ یَنصُر" که برخاست
انگار اسرافیل آهنگ جنــــــــــون داشت

از عرشیان تنهــا یکی لبخنـــــــــــد می زد
دشتی به روی دست هایش لاله گون داشت

  این سروده باصدای محمداسکندرزاده خوانده شده ، که درسایت« شعر نو »باصدای ایشان ونوشته سرکارخانم هاجر سلیمانی مقدم می توانید مشاهده نمایید.بانوشتن « شعر نو هاجرسلیمانی مقدم »به آن قسمت دسترسی خواهیدیافت
دلم از خودم گرفته، بازدوباره بی قراره
گرچه میخواد که بمونی اما چاره ای نداره

این صدای خواهش دل، این صدای یه شکسته ست
این صدای التماس یه مسافره که خسته ست

هنوزم بی ادعایی، هنوزم هم پای راهی
باز هنوزم که هنوزه واسه من یه تکیه گاهی

قسمت میدم بری تو با نگاه من نمونی
باسکوت من نسازی باصدای من نخونی

تو نمون بالتو نشکن سهم تو یه آسمونه
سهم من بریدن از تو یه زمین بی نشونه

عشق تو خیلی بزرگه توی قلبم جا نمیشه
تو گلی پراز طراوت منم اون که خورده تیشه

قول میدم که اشک نریزم تو نگاه تو بخندم
وقتی رفتی در عشقو پشت پای تو ببندم

نمی خوام بعد تو هیچکس توی قلبم پا بذاره
نمیذارم ابر عشقی رو کویر تن بباره

تو برو دل من اینجا تا ابد حسرت بدوشه
این ترانه یادگاره از اونی که آرزوشه......

--------------------------------

سمیّه صفرپور، فرزند:عبدالرّضا،متولد: 1361-خورنگان

خداوندا : دراین وادی میان مردمانی مانده ام تنها

که جنس خنده هاشان ، خش خش پول است

و تنها دل خوشی شان،آن نوای سرد ماشینها

که می رانند مــردم را به ســـــوی

لحظه های تازه ی فردا به دور از هرنوای شاد

ولبخند لبان کودکــــان ساده و زیبا.

ومن تنها کسی هستم، میان چشم هایم قاب می گیرم

سرشک و قطره های اشک آن طفل تک وتنها

که می ریزد میان قاه قاه خنده های سُربی مردم

ومن قاب نگاهم رامیان رنگ های دیدگان مردمان کوبم

که می پیچد میان لحظه ها، تنها صدای مادری پر درد

و بی سامان مانده را، دراوج تنهایی .

و آن را درمیان تاروپود خویش می خوانم

ومن تنها کسی هستم، که غم های نگاه دختری تنها و بی یاور

و یارنج نگاه شاپرک در فصل یخ بندان ودرپاییز

و یاآواز ققنوس زمان در وقت دل کندن

و می دانم  ومی خوانم ومی بینم

ومن خاموش وپرحسرت

تمام لحظه ها را می شمارم  یک به یک تنها .

ومن تنها کسی  هستم، که  در دریای

خشک و چاک چاک آهن و آهن

به امید نزول و بارش رحمت

به سوی آسمان  درحرکتم. یاربّ  ..........

*****

صفورا صفرپور، فرزند:عبدالرّضا، متولد 1363-خورنگان

آن نورجـــلی بود که بر روی گل افتـاد

 ما زنـده از آنــیم که عشقش به دل افتاد

 آن نور جـلی بود که دل نام گــرفته است

از مهـر رخش باز جـــهانی خجـل افتـــاد

آن نور جلی بود که معــشوقه و عــاشق

سرگشته وحیـران شـده در نقش گل افتاد

آن  نور جلی  بود که شد هستی و ایجـاد

شد عشق نهان درتب وتاب و َفعِـل افتـاد

آن نورجلی بود که غــوغا به جـــهان کرد

جاری شد و تســـبیح به لب ها ودل افتاد

آن نــور جلی بود که شد اشـــرف مخلوق

آتش زد و آن عشـــق بر این کاهگِل افتاد

------

این رسم دیرین زمانه است...

آمدن .... رفتن  .....   دوباره

فصل آغاز من و تو

بگذار از

دوران کوتاهِ گُذر، گُذرکنیم

****

رقیــه صاحبدوست فرزند محمـّدعلی،

(همسرنوروزعلی خسروی)

به نام آن کـه دنیا آفـــــریده

درخت وکوه و صحـــرا  آفریده

جهان و جنگل و دشت وبیابان

عجب گل های زیبـــا آفریده

.............

عزیزِجــونیِ من گشته سرباز

محلِ خدمتش افتــاده شیراز

سرِراهش نشینـــم تـا بیــایه

فدایش می کنم هرچی گلِ ناز

دو راه زندگـــی من آمدم گیر

دلم ازگردش دوران شده سیر

اسیــرسـرنوشت ِروزگـــــارم

نمی تونم کشم این بارِسـرگیر

....................

راضیه صاحبدوست، فرزند:عوض- متولد: 1358- خورنگان

دنـــیاگــلستان می شود، آید ز نو آن مــــه نگار

ظلـــم وستم پایان شـــــود، تاتازه گردد روزگار

ســــرما وسختی بگــذرد،دل مردگی ها گم شود

رخـت ازجـهان بــندد ستم ،چون بازمی آید بهار

درحال آن صـبح ظــفر، چـــون باز گردد ازسفـر

چــون ابررحـمت بارتو، بردشت خشک ما ببــار

باکــوله باری ازگــنه ، چـــشم همــــه بر راه تو

شــعری نگنـــجد وصف او، شعر مرا کی اعتبار

یادت همیشه با من است، ای یاد تو روح و روان

ای لطف تو برحال ما، باشد همیشه اعـــــــتبار

-----

فاطمه سبحانی مقدّم، فرزند حسین-متولّد 1362خورنگان

زندگی یعنی شقــایق، رنگ خون

زنــدگی آواز و غــوغای جنـــون

زندگی بی عشق، سـردِ سرد هست

زنـــدگی بـا آرزو همــدرد هست

زندگی گنج گــــران دست ماست

زندگی رنگین کمان َشست ماست

زندگی یعنی نبرد، فکــروخیـــال

زنــدگی بی انتهـــــایی یا محــال

-----

بساط عیش بگشـــاییدودل را زینت آرایید

به شادی عقده بگشایید، خورشید غدیرآمد

گلاب وعطر افشانید، پا کوبید وخوش باشید

که این وحی خداوندی، براین دنیا بشیرآمد

ولایت بعــــــد پیغمبر، ســزاوارعلـــی باشد

چو پیغـــــام غــــدیرخم، ازآن رَبّ  قدیرآمد

محمّدخوانده آیاتی، که بعد ازاین علی مولاست

بشـــارت باد بریاران، امیـــرآمد، سفـــــــیرآمد

علی جانم به قــربانت، جهان سرمست ایمانت

تو ای دُرّ دل کعـــــبه، به عالم خــوش امیرآمد

***

عشق یعنی ســـــوختن با ساختن

عشـق یعنی زنـــدگی را باختـــن

عشق یعنی شانه هــــای عاطفه

زندگـی کـــردن بدون دغــــدغه

عشق یعنی داستـــــان بی کسی

رازدل گفتـــن به یاس واطـلسی

عشق یعـنی باشقــــایق وا شدن

اندرون  قلب اوپـیـــــدا شدن

عشق یعنی تار و پــود زندگـــی

راه را تــا انتهــــــا، بی خستگی

عشق یعنی پونه ها درراه دوست

روشنی هاعشق ها هم مال اوست

****

رؤیا نادری فرزند : امراله  ، متولد 1365 خورنگان

پاسی ازشب رفـتــــه و بــیــدار بودم

هم نشین خــواهش وتکــــــرار بودم

درخیال ابریِ خود،لحظه ای دلشاد بودم

با صـــدای پرطنینت، درخیال ناب بودم

یادایّام گذشتــــه،یاد آن عشـق پرازشور

یادآن دلبستگی ها ،درمیان واهه ای دور

یادشیرین توبا من،هرشبم را روزمی کرد

یادعشق پرغرورت،سینه را پرسوزمی کرد

عکس زیبای توامشب،آسمــان راقاب می زد

جوشش شوق درونم طعنه براحساس می زد

درتمنّــای وصـــــالت،قلب من فـریاد می زد

لحظه هایی چندرفتم،همچنان من درخیالت

درعبور سستِ ساعت محـــــوتکرارنگاهت

ناگــهان برقی درخشیدعکس توازاوج افتاد

درمیان آن همه شورچشمهایم گریه سرداد

یادم آمد رفتـــه بودی ازچه بایادتو بــودم

کـــاش می مردم  ولـــی اینجا نبودم  ....

دخترک برسرقبری خالی، هردوزانودردست

برغم بی کسی اش می گرید

.آسمان درپی همراهی او نرم و آرام وصبوربر زمین می بارد.گاه گاهی

فریاد، از گلویی خسته می خراشد دل این خاموشی. و طنینش انگار از

دهانی مرده می زندضربه به دیواری خشک.گوشها کرشده اند،چشمها هم

بسته هرکسی دردل خویش شادمان یاگریان بی توجّه به محیط،

می رود،می آید قصّه همواره به جاست. دخترک با سرانگشت نحیف

برتن زخمی خاک ::::: می نویسد .....  اینجا ......!

زیراین پشته ی خاک «راستی، عشق، صفا،مدفون است».

------

آی ای عابرها! ای به ظاهر انسان  لحظه ای صبر کنید.

درغروبی غمگین، همه جا نارنجی، طفلکی خرد

درپی بازی خود، بادبادک به هوا می انداخت.

دست هایش بالا

باد را می بوسید.

درکناری دیگر    روی یک تکه ی سنگ

زاغکی خواهش باران می کرد.

و کمی پایین تر

دختری تکیه به ماتم  زده بود.

غرق درعالم خویش  ناله ها سر می داد. زیرلب آهسته

غصّه اش را می خواند: آه ای خوبترین به کنارم بنشین.

با من از عشق بگو، از همان حسّ قدیم.

برسر مصرع آخر که رسید، شــــانه هایش لرزید.

هق هق درد هوارا پرکرد.همه جا وحشت و اندوه گرفت.

دخترک طاقت خود را سنجید.لحظه ای صبر! سکوت ...

همه جا ممــلو پوچ .....       گونه ی سرد زمین قرمز شد

دخترک بالا رفت. همه جا ساکت شد. باد بادک افتاد.

زاغ از سنگ پرید. و غروب رنگ هایش را باخت

آسمان.... چـــــــادر ماتم به سرخویش کشید.

*****

زهـرا رادمنش: فرزند محمــّـدعلی، متولد 1376

کاش یادمان نرود.....کـودکی هایمان را...خـاله بازی هایمان را.

آب نبــاتی که پاداش یک صفحــه ی املایمان بود.....

سرمشق های زندگی مان را...قایم موشک های خانه ی مادربزرگمـان را...

عشق های لحظه لحظه ی ایمانمان را...شکستن گلدان های مادربزرگ را...

ای کاش وکاش...

خدایا اگربگویم دستم رابگیر می گویی:«توهنوز هم مانندکودکی هایت نیاز به دستان

مادری داری که هنگام زمین خوردنت،کیفش رارها کرده،دوان دوان درپی توست.

واشکهایت راباگوشه  ای ازچادرش که بوی عطرمهــربانی می دهدپاک کند.

خداوندااگربگویم ناامیــدم مکن.می گویی:توهنوزهم یاًس وناامیدی خودت را در من می بینی.

من که همیشه درهای رحمت راروی توگشوده ام.تو می توانی درِ اول که امیدست،

انتخاب کنی.خداوندا،اگربگویم عاشقم کن تومیگویی:عشق،عشق..تو مگرعشق هم میدانی؟

گفتم:خدایا درمن... من. من که عاشقم، پس بانگاهت عاشق ترم کن.

****

معصومه یزدی- فـــــرزند: کهزاد متولد : 1351- خورنگان

چشم مهتــابی من، ابری و بارانی توست

شط آرام دلم ؛والــــــه وطــوفانی توست

کاش این َسدّ ترک خورده ی دل می دیدی

که شکافش  به دلیل غم پنهــــانی توست

کاش این پنجــره ی رو به افق می دیدی

لحظه هایی که به دیدار وبه قربانی توست

آسمان آبی و پـرگشــــــته زحــوران و ملک

مثل این است که امشب، شب مهمانی توست

بین دستان من و دست شمــــا ،راهی نیست

کمی یِ راه فقط ، وقت غزل خوانی توست

لحظــــه هایی کـــه به یادت  بنویسم آمد

شعــــرهایم همه از واژه ی قرآنی توست

در دم رفتن اگـــــــر ثانیه ای فــرصت بود

بازمی گویم از آن سینه که روحانی توست

تا نفس درگـــــذرحنجــره سرگردان است

انتهای غــــزلم، جملــــه ی پایانی توست

------

امشب بتاب ماه،که اوتوی کوچه هاست

شادی کنیدشاد، که او هــدیه ی خداست

امشب بیــــــا که خـــــدا را صـــدا کنیم

هرچند ناله ها همگی گنگ و بیصداست

امشب بخوان به ماه و به بام غـریب من

تا بشنوم که خانه ی آقــــای من کجاست

امشب میان پنجــره ها گفتگــوی اوست

گویند این غـریبه، چه زیبـــــا وآشناست

امشب تمام سایه،چه خاموش وساکت است

امّا سکوتشان همه شــــــادی و پرصفاست

امشب برای دیدن توصف کشیــــــده اند

تا بگذرد زکوچـــــه عزیزی که بی ریاست

امشب تمام کوچــــه، پرازعطـرنرگس است

شاید عــــزیز فاطمـه هم درکنـــارماست

امشب برای خستــــه ترین شعـرهای من

آرامشی رسیـــده که تفسیـــرآیه هاست

امشب خیال آمـدنت  بامن از تــو گفت

من آمدم بیــــا ،که دگر نوبت شماست

****

نمونه دوبیتی های رایج بین مردم که شاعران آنهامشخص نیست

وظاهرأ بایدازمردم این روستا باشد

ســـرم درد می کنه تا پشت کَّلـم

نمی تـــــونم  بــِـرَم جیــــلوگلّم

گِلَم اَوخورد و توَ خورد و وِلو شد

نمی دونم بز زنگی چیطــو شـــد

بز زنگی صـــدای زنگش می یایه

زن ارباب با ما جنگـش می یایه

-----

سری که سرسری کـــردی بسوزی

به حقّـم کافـری کردی، بسوزی

من ازدلبــرنمی خواستم جدایی

من از دلبرجدا کـــردی، بسوزی

-------

صدف نوبندگو2 دُرداره زادو 2

زَنای غالی باف داره خرنجو3

اگرخواهی نشاط صبحگاهی

برو درزیر نخلای فـدشکو 4

-----

بارالـها به جــــاه و قُربِ نبی

به رسولش محمّــــــد عــربی

به علــــی زاده ی ابـــوطالب

اســـــدالله  سَــــروَر غــــالب

 به حســن زهــر نـــــوش اَلَم

طـوطی سبــــز گلشن این غم

به امامی کــه دست او بستند

با ستـم قلب  پــاک بشکستند

به شهــید دودانـــه ی انگـــور

بیکس وهم غریب وهم رنجور

یا احـد ویا صمــد ویا مجیــــد

بنده ی مسکین به تو دارد امید

چـــاره نمــــــایی زکَرَم بنــده را

ازکـــرم و لطف مکن نا امــــــید

علی  سیــــّد علــــــی  ســــروَر

علــــی  دامــــاد  پیغمـــــــــبر

گرفتـــــــه  قلعـــــــه ی  خیـبر

به  عشق حیـــــــدر صفـــــدر

بیـــا تا یا علـــی گـــــــــوییم

غــم اَمّت به دل جــــــوییم

هر آن جــا یاسمــن باشــــد

گــل باغ  حسـن  باشـــــــــد

زمین کــــــربلا  باشـــــــــد

حسین در این بــلا باشـــــــد

سرش از تن جـــــــدا باشــد

تنش بر نیــــــــزه هـــا باشد

غالینی میبافم ریشه به ریشه

کفــاف زنـدگی با ای نمی شه

شب چارشنبه وچاربهـــردنیا

نیّت کـردم بشینم برســر راه

نه نیت کن نه بنشین برسرراه

عزیزِ تومیــــــادامروز و فردا

خوشاروزیکه باهم مینشستیم

قلم در دست وکاغذمینوشتیم

قلم می فتاد وکاغذباد می برد

مگر اسم جدایی می نوشتیم

خوشا امشو که مهمون شمایم

کبــــــوتر برلبِ  بوم ِشمایم

بیا قدرهمـــو امشب بدونیم

خدا دونه که فردا شو کجایم

علی ومحدعلی داشتن دوتا گَو

زمین ِپشتِ قـَعلَه میکنن جَو

زمینِ پشتِ قعله جو نمی شه

زمین بیوه عروسِ نو نمی شه

پسینی که دلم میلِ وطن کرد

نمیدونم وطن کی یادمن کرد

نمی دونم پدربـــــود یابرادر

خوشش باشه که مادریادِمن کرد

پسینی کــه برفتـم سینه ی تُل

قدمگــاهِ علی جای پای دُلـدل

سرود شـــادمانی خونده بلبل

میــون باغ بالا، شـاخـه ی گل

سرم دردمیکنه صندل بیارین

طبیب ازملک اسکندر بیارین

طبیب ازملک اسکندر نباشه

کفن ازبقچـــه ی دلـبر بیارین

سرِ آبِ روون و زیرِ بیــــــدم

سلامِت میرسونم هرکـه دیدم

سلامت می رسونم خرمن گل

زتونامهــربون تـر کس ندیدم

پسین تنگ وهوا تنگ ودلم تنگ

غمِ دوریت بجونم میزنه چنگ

غمِ دوری به جـــونِ کس نباشه

نگارم شیشه وهم صحبتش سنگ

پدرخــوبه کــــه مـادر نازنینه

برادر میــــــوه ی روی زمینه

الهی هرکه بینــدروی خوبون

نه خــود میره نه داغ گل ببینه

غالینی*5 میبافم پشت بریزه *6 بِرَم شیراز بِدَم گوشوارریزه

*1- نوبندگان 2- زاهدان (زاهدشهر) 3-خورنگان 4- فدشکویه 5- قالی

– 6 تنورنان پزی

سخن آخر

خداراشاکریم که توفیقی عنایت کردتادرکنارذکرنام عزیزان شاعرروستای فرهنگ دوست

بامردمی متدین ومومن ونجیب و بااصالت لحظاتی اززندگی روزمرّه خودسپری ودرگذراین ساعات،

متفکرانه به گذشتــــــه های پرافتخارخود بیندیشیم وبراوقات عمری که به بطالت طی نموده

افسوس خورده وبه آنچه ازعمرباقی است باهوشیاری بیشتر توجه نماییم.خوشحالیم که تاریخ ما

چه درسطح کلان کشوری ومنطقه ای باگذشته ای پربارگره خورده است.وازخدای منان می طلبیم

 که نسل های آینده قدرشناس اصالت های دینی ومردمی وفرهنگی خودباشند ونامی نیک ازخود

 وفرزندان خود برجای گذارند. دیدیم که همه ی-شاعران ما درسطحی محدود امابا افقی به

فراخنای همه  تاریخ چگونه اززشتی ها وپلیدیها شکوه کرده وزیبایی های ملکوتی وسجایای

اخلاقی راستوده وازما میخواهندکه نسبت به آنها بی تفاوت نباشیم.بااین امیدهمه ی شمارابه

 خدای بزرگ می-سپاریم وملتمس دعای خیرشماهستیم. درپایان برای درگذشتگان وعزیزان ازدست-

رفته طلب آمرزش ومغفرت وبرای شماعزیزان حاضرآرزوی سربلندی وتوفیق-عمل خیربرای دنیا و

عقبارا داریم.     

شنبه بیستم مهرماه یکهزار وسیصد و هشتاد وهشت - شهرستان فسا، منصور قاسمیان نسب

***

لازم به ذکر است مطالب مقدمه وبسیاری ازنکات برای اختصار کتاب دراین متن که برای استفاده

در وبلاگ درنظر گرفته شده حذف گردید اما درکتاب موجود است. با تشکر وسپاس ازشما همراهان گرامی

....

  به صفحه نخست درج شده در بالای وبلاگ برگردید تا به وبلاگ « خورگان » دسترسی یاببد



نوع مطلب : <-PostCategory->
برچسب ها :
نوشته شده در پنجشنبه 14 آذر 1392 توسط منصور قاسمیان نسب| تعداد بازدید : 2489


درباره وبلاگ

پيوندها
نظرسنجي
آمار وبلاگ
افراد انلاین : 4
کل بازديد : 86361
بازديد امروز :27
بازديد ديروز : 10
ماه گذشته : 79
هفته گذشته : 79
سال گذشته : 6849
تعداد کل پست ها : 29
نظرات : 75
پشتیبانی قالب


Powered By
rozblog.com