خورگان کیست، خورنگان کجاست؟

 

  

 

جناب استـاد یزدانی شیرازی شاعـر وگوینـده ومجری رادیو وتلـوزیون

ازسال 1340 تاکنـون

اولین بار باصــدای ایشان دربرنامه ی عصرانه رادیو شیراز درسال 1347

به نام « گـذرگاه آفتـاب » آشنا شدم.

این عکس را درسالن حاقظ شیــراز دریکی ازبرنامه های گردهمایی

شاعــران کشور با ایشان گرفتم.

برای ایشان سلامتی وتوفیق روز افزون آرزومندم.

--------------------------

به ادامه مطلب سری بزنی پشیمون نمی شی

 ببین شاعران توانمند کشورمان چه دسته گل هایی دارن بخونید وقضاوت کنید .

افتاد درختي كه به خود مي باليد

 از داغ تبر به خاك غم مي ناليد

 گفتم چي كسي به ريشه آت زدگفتا!

ان كس كه زير سايه ام ميخوابيد

**********************************************

استاد جوادجعفـری فسایی سهـا

ازپس آن شکنـــج پرپری ات

بازکن چشم چون کبوتری ات

تازه کن در حلول برکــه ی صبح

آن تن همچو یاس چون پری ات

سوی یخدان(۱) برو که یاد آری

آن قبـــــــــای بلند شبدری ات

بچکانم چـو خیس آب وضـــــو

روی آرنج صــاف مــرمــری ات

مسح کن از من و مکن تـــردید

طاهر است این پلاس پا دری ات

عجلــــّوا بالصــلاه تا گل صبح

پر کشــد از اتاق شش دری ات

من و صــد قبـــله التماس دعا

من «ســهایم» ترا به مادری ات

شعر« ترمک» هنـوز مانده زمین

ای لب ســرخ بوسه مشتری ات

بنشین تا ستـــاره گـل بکـند

توی گلـــبوته های  روسری ات

من کلام سکــــــوت پنجره را

هی بریزم به چـــــادر زری ات

خشک و خالی مبین صدای مرا

باز کن چشم چون کبوتری ات

« صندوقچه چوبی که در زمان های قدیم»

---------------------------------

سروده ی سرکارخانم فاطمه مولایی شیـراز

کوچه

من.....کوچه.....تو.. یک سیب سرخ آشنایی

تو عاشقی این خط ؛ این هم نشانی

باران و شعر ناودان خانه هامان

مهتاب و شب های قشنگ

داستانی تا شانه ام پل میزند

چشم تو بی تاب دلواپسی

گل میکند در قلب مهتاب

با بوته ی لبخند می پرسم: خیالت؟

شعرت چه ها می خواندم از جانفشانی

«فصل درخت سیب مان پایان ندارد

من با تو می مانم مگر امکان ندارد؟»

تا پنجره وا شد دلم آسیمه سر شد

قلاب سنگ قاصدک هم نامه بر شد

افتان و خیزان دست خط های جوانی

گل می کند رنگین کمان زندگانی

تا قامتت بر دامن آفاق افتاد

این کوچه پایانش به صبح صادق افتاد

-----------------------------

سروده ای از استاد محمدحسین بهرامیان فسا

دوره گرد

آتش ادای رقص مرا در می آورد

میرقصد ودوباره ادا در می آور

کبریت می زند

شب پاییزی مرا

از خش خش نسیم صدا در می آورد

گاهی مرابه شوق به شادی به هرچه سیب

گاهی به یاد خنده ی مادر می آورد

این تیک تاک سرد که آواز گام اوست

مارا زبهت ثانیه ها در می آورد

 فرداهمین قبیله پرهای وهوی اشک

پیش تو چشم های مرا درمی آورد

هر شب کسی دو دست نه دو خواهش عجیب

باز آستین خیس دعا در می آورد

یک لحظه بعد باز همین اشتهای پیر 

سر از میان شانه ی ما در می آورد

این دوره گرد پیر که مرگ است نام او 

هرجا که شد دلی زعزا در می آورد

یک لقمه نان سیر گدا هر کجا که شد

از سفره های نان ونوا در می آورد

مثل سکانس آخر یک ماجرا شبی 

سر از پلاک خانه ما در می آورد

*****************

سروده ای ازشاعره گرامی سرکارخانم

******************************

غزلی ازشاعره گرامی سرکار خانم هاجر سلیمانی مقدم

غوغا درآسمان

می دید طوفان را به تقدیر و سکون داشت

عرش معلی لیک غوغـــایی درون داشت؛

هرآن نشان از اتفــاقی سرخ می رفت

بال و پرجبریل حتی بوی خون داشت!

هرچه خبر می آمد از پایین عطش بود

فواره ها را حـوض کوثر واژگون داشت

از بس کــــه بازار خیانت بود سکــــه

آن روز میکائیل هم سر را نگون داشت

فریاد "هل من ناصرٍ یَنصُر" که برخاست

انگار اسرافیل آهنگ جنـــــون داشت

از عرشیان تنهــا یکی لبخنــــــد می زد

دشتی به روی دست هایش لاله گون داشت

 

*****************

هاجر سلیمانی مقدم

 

این سروده باصدای محمداسکندرزاده خوانده شده ،

که درسایت« شعر نو »باصدای ایشان ونوشته

سرکارخانم هاجر سلیمانی مقدم می توانید مشاهده نمایید

.بانوشتن « شعر نو هاجرسلیمانی مقدم »

به آن قسمت دسترسی خواهیدیافت

دلم از خودم گرفته، بازدوباره بی قراره

گرچه میخواد که بمونی اما چاره ای نداره

این صدای خواهش دل، این صدای یه شکسته ست

این صدای التماس یه مسافره که خسته ست

هنوزم بی ادعایی، هنوزم هم پای راهی

باز هنوزم که هنوزه واسه من یه تکیه گاهی

قسمت میدم بری تو با نگاه من نمونی

باسکوت من نسازی باصدای من نخونی

تو نمون بالتو نشکن سهم تو یه آسمون هس

هم من بریدن از تو یه زمین بی نشونه

عشق تو خیلی بزرگه توی قلبم جا نمیشه

تو گلی پراز طراوت منم اون که خورده تیشه

قول میدم که اشک نریزم تو نگاه تو بخند

موقتی رفتی در عشقو پشت پای تو ببند

من می خوام بعد تو هیچکس توی قلبم پا بذاره

نمیذارم ابر عشقی رو کویر تن بباره

تو برو دل من اینجا تا ابد حسرت بدوشه

این ترانه یادگاره از اونی که آرزوشه

 

-----------------------------------------------------

استادقباد زارع فسایی متولد 1328 کارمند بازنشسته

قند وشکر شهرستان برازجان استان بوشهر شاعرطنزپرداز

****

از فرق سرم تا چنگ پام خدا خداشه

پیرسوک فلک زدی دلم فسافساشه

هر که به ی جای بنده دلش اما دل من

انگار که همی شهر فسا ارث بوآشه

گفتم که برم ی جای دیه آخر پیری

گاس آسمون اونجا ی رنگ دیه باشه

گربم میگیره تا فکر رفتن زده کلم

گاس گربه خوبه راسش بخی اینجا نه جاشه

شهر به ای گتی تنگه ادس دل تنهام

تخصیر دل عاشقمه زنجیله پاشه

گفتن که شیراز شهر گل و بلبل گفتم

هر جا لیلی نی مجنون بیچاره عزاشه

بشکه طبری که زد بنی سرو دریمی

یی عالمه تاریخ زیر گل خفته بپاشه

گفتن که "قباد" هیچی نگو هیچی نگفتم

هر چی می شنفین بنگ دله که بلولاشه

------------------------

فَسـی نی جهــرمی نی لاری ام نی

اقـــــلا اهل زهـر ماری م نی

پدر سوخته درست مثل ژیانه

که فرغون نی ماشین نی گاری م نی

 

********

سرکار خانم  رقیه حیدری - آذربایجان غربی

 

همه عمرناله کردم،زفراق روی ماهش

مگرآنکه سوزآهم برسدبه سوزآهش

دل من غمین وخسته،پی هجراوشکسته

که زیوسفم بیاییدخبری زعمق چاهش

به دعای خیل عاشق گره ها زدم به سبزه

به امیدوآرزویی که شوم گدای راهش

پی بارش بهاری،که ببارم از دو دیده

عطشم فرونشیند،به کنار و درپناهش

چه شود اگر که روزی زقضا زدر درآید

وبه چشم بی فروغم ،گرهی زند نگاهش

 

*********************

 

از سرکار خانم نسیم امانی از شهر کرد

برگـــرفته از سایت شعــر نو

غم زخــــم تو یا زهـــــــرا

اصلا بنا نبود جهــــان بی وفا شود

دنیا به زخمهــــای تنت آشنا شود

هرگز نخواست برگل رویت شرارغم  

هرگز نخواست بردل پاکت جفا شود  

می خواست روزگار که باشی وزندگی  

باعالمی سروده وغزل همصدا شود

میخواست تا به یمن قدمهای عاشقت 

 دنیا پراز شکــوفه صلح و صفا شود

سخت است بی نشانه از این خاک بگذری  

سخت است بی ضریح وحرم عقده وا شود

از پهلوی شکسته ات ای کوثر کرم

دینی ست برزمانه که باید ادا شود

****

پیش از شروع فاجعه در پیکرم بخند

 قبل از هجوم باد به خا کسترم بخند 

بامن که دست خالی وتنها ونا امید 

عمرم !دلم ! گلم !خوبم ! مادرم بخند

دیوارهــــای زنده مرا خسته کرده اند 

خوش به حال باش از قفس میپرم بخند 

 این صبح بیــــــا و کمی نق و نوق کن

ناز تو را هزار غزل می خرم بخنـــــــــــد

*********************************

سروده ای از:سرکار خانم سارا طاهری کرمانشاه

سایت شعر نو

بیاشعرت راقسمت کنیم

آرزوهای زیبایش سهم تو دردهای بی امانش برای من

دلدادگی یاریکدل سهم تو تنهایی وسکوتِ قبر

دل برای من شکوه ع ش ق سهم دل عاشق

تو بی رحمی های زخم زمانه برای من

رسیدن به وصال معشوق سهم تو نرسیدن های بی بهانه برای من

هرچه دوستت دارم سهم تو نگاه ظالمانه ی جماعت دونش برای من

بی پروایی شبهای درآغوش کشیدن یارسهم تو

بی خوابی سکوت مرگبارو نوای جغد شب برای من

بیاشعرت راقسمت کنیم اصلابیاترانه ات راقسمت کنیم

زیبایی شعرترانه ات میعادوار،همچون نامت سهم تو

حسرت صدای دل انگیزدیوانِ دلنوازِسروش برای من

عطریاس های دعای مادرسهم تو

وقت سفرآرزوی کاسه ی آب دردست مادربرای من

روزِمادرگُل دادن وگُل گفتنِ چهره یِ مهرمادرسهم تو

روزهای بی مادری وُرُزِپژمرده دردست برای من

**********************

 

دو سروده از شاعرگرامی سرکار خانم ناهیده اســدی

آخــــــــرین لبخند

نگــــاهت ســـــرد بود

آن روز هـــــوا یکــریز می بارید

بلــور اشک هایم را یخ چشمات می سایید

نمی دانم چـه می گفتی صدات انگارمی لرزید

و با هرنغمه ی لبهات دروغی باز می رقصید

سپید سادگی هامو گمانم ساده می دیدی که

از باغ نگاه من تو تنها اشک می چیدی

اسیـــــرت بودم اما باز رهایم تا کنی از

بند دروغی تازه می گفتی ولی این بار با لبخند

******

پوچ یا گل...

ســاده بود! گفته بودی دست هایمان

را هر صبح رو به آسمان باز کنیم

و دعــــایت کنیم... باز گردی

دنیـا قرار بود از گل ها پر شود خودت نگاه کن

هر دو دستمان پوچ است حتی روزهای جمعه، عصر

 

****************************

سـروده ی :معصــومه بیــرانوند از سایت شعر نو

خوش به حال قلب های بی بخار

چون گلی پر پر شدم در این بهــــارسنگدل !

رحمی بکن! آبی بیــــــارتشنه ام «بسمل» بگو

! ذبحـــم بکنمن به قربــان تو با ایــل و تـــبــار

راز دل با هر که گفتـــم غـــیــب شد 

خـوش به حال قـــلـب های بی بخـــار ناز کن...

.خوش می روی آرام جـــــانمی خرم نــــــاز

تو را هجده عیــــار نرم خویی می کــــنی

در عین خشــم

اخــم هایت مـــانده اینجا یادگــــارشـاه من !

کــــیش رخ ماهــت شدمناز شستت!

مــات کن ...گشتم دچـار

*********************

روزی زِ سَر سنگ...، عقابی به هوا خاست

سروده ای از استاد طارق خراسانی در سایت شعر نو

مخمس، با تضمین از غزلِ زیبای ناصر خسروشـعری ست که حَک بَر دل و آن گوهرِ یکتاست مضمونِ چنین شعر...، به هـر گوشــه هویداست بشــــنو سخـنِ ناصـــرِ ما را...، که چـه زیباست

روزی زِ سَـــر سنگ...، عقـــابی به هـوا خاست

وَنـدَر طلــبِ طعـــمه ...، پَـــر و بال بیــــاراست

چــون اوج گــرفـت و زِ تَنَـش خــاک هَمـی رُفت

چشــــمَ ش به بُلنــدا بُـد و... پَســـتی به بَرَش اُفت

خوش در پی یک طُعمــه بَـرِ جــوجه و هـم جُفت

بر راســـتی بال...، نظــــر کـرد و... چنین گفت:

«امروز همـــه روی زمیـــن... زیرِ پرِ ماست،»

خشنود ...، که در اوج و بَـرَش کـــوه بوَد...

ریزهم دَشـت و دَمَن...، بَحــر، به چشمش

همه ناچیزمی گفت به دل: « هیـــچ کــه با غـــم تو نیآمیـزبَـر اوجِ فلک چــون بپـرم ...از نظـــرِ تــیز...می‌ بینـم اگـــر ذرّه‌ای... اَنـــدَر تَـــهِ دریـاستوَه قـدرت من هسـت در آن اوج... چه بی حَـد !!گـر یَک به زمینم..، به فضـا...، قدرت من صَداین چشـمِ عقــاب است و ...رَصَـد را نبــوَد حَدگــر بَـر سَـرِ خـاشـاک...، یکی پشّـــه بجُــنبدجُنبیـدن آن پشّـه ...، عیان در نظـرِ ماست»هـر ذرّه قـوی باشـد و خود چشـمِ خــرَد دیدبر لاغــری یک پَشّــه یارا ن...، زِ چـه خندیداو مسـتِ منی بود و... به هـر سـوی بچــرخیدبسـیار منـی کــرد و... زِ تقــدیر نتــرســیدبنگــر که از این چرخ جفا پیشه... چه برخاست!!در کـوه... پیِ کبک... ، کـــه صـیادِ جــوانیاز چِلـــه... که تیــــری بِرَهــــانیده ...، به جانیدر اوج بُــد آن مــــرغ و هَمــی دیــد...، بـه آنیناگـه ز کـمینگاه...، یکــی سـخـت کمــــانیتیــری زِ قضـا و قَــدَر انـداخت...، بَر او راستفـرزندِ خِـــرَد...، نکـتـه از این درس بیــاموزسخت است شــنیدن...، که چنین قصه ی جانسوزاما چـه کنـم ...؟! ، پنـدِ پـدر را تو بیـامــوزبَـر بـالِ عـقاب آمـد...، آن تیـرِ جـگــرِ دوزوَز ابر...، مَر او را...،به سوی خاک فرو کاستاز اوج...، به خــاکـــی نَـرَود کس...، که الهــیسخت است...، بَر افتاده ی خاکی...، که نگاهییارب بجــــز از مهـــــر تو اَم...، نیســت پنــاهیبَـر خـاک بیفتـــاد و... بغـلـتید چـــو مـاهیوانگـاه پَـــرِ خویـش گُشــاد از چـپ و از راستآن تیـرِ خطـــا رَفتـه... ، دَریـدَش زِ میـان تَناز خویش به دَر آمد و شــد از سَــر او ...، "من"آن تیـر نگــه کرد و... بِبُـردی کــه بدان ظَـنگفتا: « عَجَب است این که زِچوب است و زِآهن!این تیــزی و تُنـدیّ و پریدَنش...، کجـا خاست؟!»می گفت:«چه سان...؟چـوب فضا را همه کاوید!آهن به سَـرِ چوب...، گلِ جـان...، ز تنـم چیــد»یکبـــــارِ دگـر چشـم بـدان تیـر بدوزیدچون نیـک نگـه کرد و پَـرخـویـش بَـر او دیدگفتا: « ز که نالیم که از ماست که بَـر ماســت»9 اردیبهشت 1393 طارق خراسانی

 

*********************

سروده ای از مدینه ولی زاده جوشقانی -

مشهــد

کوه سنگی سنگ می گفت با غریبی یا رضا  کوه سنگم ماندم

از مردم جدا گر چه سنگم خسته از تنهایی ام در غریبی ماندم

از بی پایی ام یک نفر هم خنده بر رویم نکرد  

هیچکس حتی نظر سویم نکرد مشکلی دارم مرا یاری کنید

می شود آقا ، شما کاری کنید؟ سالیانم در بیابان ناپدید گام اول را شما بر من زدید

کاش مردم را ببینم بارها رونقی گیرد ز سنگم کارها گفت

می مانیم آقا مدتی تا خلاصی یابی از هر حسرتی دوستان را گفت

در آن دم رضا رونق از این سنگ می گیرد

بها سنگ ها را صاف و زیبا و تمیز صیقلی سازید

یاران عزیز هر کجا بوران بیماری وزید گوشت

را در سنگ و در دیزی پزید ماجرایی بس قشنگ است و شگفت

کوه سنگی این چنین رونق گرفت مدینه ولی زاده جوشقانمشهد

***********************

از شاعری ناشناس

بادیدن توریخت به هم افکــارم

حس کردم ازآتشی تبی سرشارم

من عاشـق وتورفته وافسوس اما

هرروزو هنـوز دوستت می دارم

***

نذر توقبــول عشق ای خوب بیا

دیگر رمق شعــر ندارم به خـدا

پشت درخانه ی توباکاسه ی  ذوق

ازصبـحِ الف نشسته ام تا شبِ یا

***

ازدست تو هی مگر که نشکست دلم

اما نزده حــرفی از این دست دلم

ای خوب کمی حوصله کن می دانم

از مرحله ی عشق تو پرت است دلم

***

ای خوبترین سلام باعرض ادب

دارم دل عاشقی پر ازشـور وتعب

بایادتو می خــوابم وبر می خیزم

من عاشقــتان هستم مارا بطلب

***

جادارد اگر خردوکلان گریه کنند

همواره زمین وآسمان گریه کنند

ای آدمیان چقــــدر تنها هستید

مرغان هـوا به حالتان گریه کنند

***

محض توهمیشه کرده ام جلوه گری

ای عشق اگرچه طفل پرشـور وشری

بازیچه دست تو شـدن شیرین است

ای کاش عروسک دلم را بخـــری

***

چرکین شده ای غده ی بدخیم ای چرخ

تسلیم نمی شویم دژخیم ای چـرخ

ما زنده به آنیم که  ...؟ آری پیغــام

این است بچـرخ تا بچرخیم ای چرخ

***

انگار ستـــون استخــوان می لرزد

بااینکه جهان تکان تکان می لـرزد

شب های قشنگ خواستگاری گاهی

درسینی عشــق استکــان می لرزد

***

من کار به دست چشم مستش دادم

دیدیدکــــه عاقبت شکستش دادم

نزدیک شدم .ســـلام .خندید .سلام

یک شاخه گل سرخ به دستش دادم

***

در دامن آفتاب جــــا می گیرد

با دست فرشته ها جلا می گیرد

گه گاه پزشک مزرعــه سنجاقک

می آید ونبض آب را می گیـرد

***

هرکس به حضور توشرفیاب شود

تبدیل به یک حــریر مهتاب شود

بنشین وکمی برای من حــرف بزن

بگذار که قنـــد در دلم آب شود

***

از اینکه چه زود دیــر شد غم داریم

هرجـــابرویم دوست راکــم داریم

تقدیر چنین است ولی حـــــداقل

خوب است که خاطراتی از هم داریم

***

ازشعر بلندشاخـــه تقطیع شده

حــق الوطن پرنده تضییع شده

تاریخ فشرده ی دل آدم هـاست

برگی که به روی آبی تشییع شده

***

رعدی کن وبرقی بزن ابرم ای عشق

واکن زبلم طناب جبـــرم ای عشق

ایکاش که یک نفس مراســـر بکشی

لبریز شده کاسه ی صبــرم ای عشق

***

از صبح ازل حکم زمین صـادر شد

آدم به دمی از آسمـــان ظاهر شد

زن عطر تنش را به گل ارزانی کــرد

مرد از در باغ رد شد وشاعـــر شد

***

دیـــــــوار به دیوار ،مکّــرر دیوار

آوار به آوار مکـــــــــرر آوار

ای عشق دل مرا ازاین عصرخراب

بردار ببـــر به جای امنی بگـذار

***

این آخـرزندگی گــواهم باشد

گــــویای تمام اشک وآهم باشد

پـــروازی عشق آتشینم بگـذار

چشمان توجعبه ی سیاهم باشد

***

بامن توشریک بیش وکم خواهی شد

درجاده ی عشق هم قدم خواهی شد

گفتی که مزاحمم نشــــو آدم باش

آدم بشــــوم فرشتــه ام خواهی شد

***

ای سبــز شکــوه رنگ ها منتظریم

ای آبی آسمان بیا منتظــــــریم

پروانه چمن شکوفه گل رود نسیم

تشریف بیاورید ما منتظــــریم

***

 

ای عشق تویی که گرم ونورآیینی

پاییز سیاه وســـــرد را می بینی

ما را بنواز با غلط گیــــری ها

از دیکته ی زندگـــانی ماشینی

***

جانکـــاهی وگمراهی وروباهی تو

دستــور نده به من مگــرشاهی تو

من باتـــومگرقهــر نبـودم اصلا

ازجان من ای شعرچه می خواهی تو

***

شیرینی انگـــور تو درجان دلم

غم قهوه ی تلخ توی فنجان دلم

ازپهلــوی تونمی روم می دانی

عشقت مزه کرده زیر دندان دلم

***

درکوچــه ی عاشقی سلامم کردی

افسـوس ندانستم وخامـم کردی

دل سنگ، خیالت از دلم راحت شد؟

انگشت نمـای خاص وعامم کردی

پایان خوش چشم به راهی شده ام

غرق لحظـات دل بخواهی شده ام

امشب وسط حیاط تنهایی خویش

درحوض تماشای توماهی شده ام

***

باتابش اولین نگــــاهت برمن

چشمم به جمال روشنت شد روشن

درگلشن خاطـــرات زیبا هر دم

دل هست وگـــل یادتودامن دامن

***

ای خوبترینم همـه چیــزم برگرد

برگـــرد بپات گل بریزم برگرد

این دعوت عاشقــانه ام رابپذیر

لطفی بکن وبیا عـــزیزم برگرد

********************

استادجابرترمک ازقیروکارزین

به کجا زل زدی که باد شمــــال

می وزد لابلای روسری ات

سر تکـان می دهی و می بینی

ماه مانده است در برابری ات

می کشی چادر غزل بر ســر

می زنی طعنه بر نگاه نسیم

که به هر خنده ای تکـان می داد ،

نسترن های چادر زری ات

ساحل امن واژه ها در خواب

حـــس ترکیب من به هم خورده

ماه وخورشیدومشتری شده اند

مات ومبهوت جنگ زرگری ات

موج ها ، بر تن تو می رقصنــد ،

واژه ها از لب تو می ریزند

شاعری می کنی غــزل ها

را توی هر موج رقص بندری ات

پشت پلکم غروب ساحــل را ،

بنشین لحظه ای تماشا کن

ماه در پشت ابرها مانده ،

آسمـان هم شده است مشتری ات

بندر از شرجی لبت لبریز

چشـم تو با غزل هماهنگ است

می نویسم به روی دفتر موج ،

قصــه ی سرزمین مادری ات

ساحل چشم های تو امن است

شرجی مــــه گرفته ی نفست

مانده در لای واژه هایی که

می دهد عطر شعــر آخری ات

مانده ای در نگاه جاشوها ،

موج مـــوهای تو غزل خیز است

می دود لای چادرت این مـوج

می رودلابلای روسری ات

-------------

تهران - سروده ای ازسرکار خانم فتانه صانعی

با نام : گفتن نداشت

گفتن نداشت،قصه ي آن زن كه مرد بود

خفتن نداشت بستر عشقي كه سرد بود

 

خواندن نداشت خط پراز چين چشمها

بر چهره اي كه خنده اش از روي درد بود

رفتن نداشت پاي رسيدن به قله را

بر صفحه اي كه پاي قلم رهنورد بود

دستي نبود مرهم درد تن زني

ترجيع بند ناله فقط خسته كرد بود

آغوش گرم ساحل وكابوس موجها

تعبير اين معاشقه تنها نبرد بود

كاري نداشت دانه ی تسبيح ذكر من

يادت كجــاي حادثه ي زوج وفرد بود

كج بود دست قهر قضا در مدار عشق

تقدير در بدر شـده ام دوره گرد بود

آدم ميان عشق

و تنفـر به باد رفتتا اختيار سيب

هوس دست مرد بود

---------------------

سروده ای از سرکار خانم

اعظم حسن زاده سرکار خانم

تهران از سایت شعرنو

سـرم به سنگ خـورده بـا هـزار زخـم حـادثـه

اگرچه در غروب من ستاره نیست،ماه نیست

هـمیشه می نـویسم آسمان من سیاه نیسـت

سـرم به سنگ خـورده بـا هـزار زخـم حـادثـه

ولی دلم هنـوزهـم...هنـوز سـربـه راه نیسـت

بـدون عشـق روزگار سخـتِ سخت می شـود

دل توهـم شبـه چشـم های مـن گـواه نیسـت؟

تـو رفـته ای ولـی دلـم اسـیر کینه ها نـشـد

شبیه دفتری کـه هیچ صفحـه اش سیاه نیـست

بـه نقشه ای که می کِشی،برای قتـل قلب من

غرور چشمهات  بـس ، نیـازِ بر سپـاه نیست

بـرای آن شب عـزیـز انـتظـار می کـشـم

شبی که باورت شود...که عشق اشتبـاه نیست

********************

سرکار خانم

پری ناز جهانگیر اصل تبــریز:

از سایت شعر نو

که به او گفتـه که زیباست ،خدا می داند

بی مَثَـل در قـد و بالاست ،خدا می داند

گر چنین است که صد عاشق و خواهان دارد

پس چرا در طلب مـاست ،خدا می دانـد

-------

جام صبرت شده لبریــز ، فدای ــر من

نوبهارت شده پائیـــز ، فدای ســـر من

دانم این را که روان است ز چشمان تو اشک

آن دو چشـم سیهت نیز ، فدای ســر من

-------

آمدم با تــو شَوَم همدل و همـدم کـه نشد

تو هم عـاشق شوی آهسته و نم نم کـه نشد

بــه گمانت که غمت از نفس انداخت مــرا

اینچنین نیست عزیـزم ، به جهنم کــه نشد

---------

بگـو که از وجودت ، مرا چه گشتـه حاصل

به جـز عذاب و ماتـم ، چه بوده سهم این دل

ز چهره ات عیان است، که درسرت چه داری

مـرا ببخش ، امـا ، زهی خیـال باطـل

-------------

دو بیتی ها

دیگـر بها به اشک و به آهم نمی دهی

درهای خانه بستــه و راهم نمی دهی

عیب من از کجاست که تنها رها شدم؟

یارب تقاص چیست پناهم نمی دهی!؟

-----------------

ای آنکه دگر نام مـــرا هم نبری

بی حوصله از ناله من می گذری

می نالم از آن رو که دلم غم دارد

گویا تو هم از حال دلم بی خبری

********************

فاطمه سادات بحرینی

درد دارد...

ای عشـق وحـشی! بیقـراری درد دارد

هرروز و شب چشم انتظـاری درد دارد

بی رحمی ات را می ستایم گرچه وقتی

زخمی به قـلـبـم می سپـاری درد دارد

ایـن دسـت پـر قدرت که بر قلبم نهادی

وقـتـی دلـم را می فـشاری درد دارد

وقـتی بـه دلها می نـشیـنی کن مـدارا

شـایــد خـودت بـاور نـداری درد دارد

تـزریــق داروی محبـت در رگ قلـب

بـا قــدرت دسـت تــو آری درد دارد

در سیـنـه ی عاشـق به رسم یـادبـودی

روزی که بـذر خـود بکـاری درد دارد

امـا امــان از لحظـه ی سخـت بـریـدن

گــم کـردن ایــن یـادگــاری درد دارد

******************

مرضیه اوجی شیراز

قرص اعصاب منی

من دیوانه در این شهر گـرفتارم و گم

همـه ی شهر اسیر شکم و سینه و دم

علنا عشق به در یوزه گی اش می بالد

در سخنرانی بیهـوده ی هر سمپوزیوم

همه علامـه ی دهرند... فقط می دانم

↓جمکران مقصد دوریست که از جاده ی قم

دور از جـان شما باز به من می خندند

که چــرا منتظری ؟دست بکش ای خانم

ماه من کاملی و قـــرص تو را می خواهم

دور از چشم بد و دور از این نامــردم

نصف تو کـــافی اگر بود به من می گفتند

این طبیبان تـــوهم زده ی قـــرن اتم

حل شـــده در شریان ورگ من می گردد

عشق تو مثل ید و آهن و روی و سـدیم

بده لیــــوانی از آن چاه که دیوانه ام و

قرص اعصاب منی ماه شب چـــــاردهم 



نوع مطلب : <-PostCategory->
برچسب ها :
نوشته شده در سه شنبه 01 مرداد 1392 توسط منصور قاسمیان نسب| تعداد بازدید : 2773


درباره وبلاگ

پيوندها
نظرسنجي
آمار وبلاگ
افراد انلاین : 4
کل بازديد : 86360
بازديد امروز :26
بازديد ديروز : 10
ماه گذشته : 78
هفته گذشته : 78
سال گذشته : 6848
تعداد کل پست ها : 29
نظرات : 75
پشتیبانی قالب


Powered By
rozblog.com